ایت وبلاگ مخصوص دانش آموزان کلاس 6/2 هست
تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

جنگ ویتنام

 

پی‌گیری این صفحهجنگ ویتنامزمانازسال ۱۹۵۵ تا ۳۰ آوریل ۱۹۷۵مکانویتنام، کامبوج، لائوسنتیجهپیروزی ویتنام شمالیجنگندگان ویتنام شمالی ویت‌کنگ[۱] چین شوروی کره شمالی کامبوج ویتنام جنوبی ایالات متحده آمریکا کره جنوبی استرالیا فیلیپین نیوزیلند جمهوری خمر تایلند پادشاهی لائوس ایران[۲]نیروهای نظامی آزادی‌بخش جهانیجنگ ویتنام (به ویتنامی: Chiến tranh Việt Nam) نام مجموعه عملیات و درگیری‌های نظامی‌ای است که از سال ۱۹۵۵تا ۱۹۷۵ بین نیروهای ویتنام شمالی و جبهه ملی آزادی‌بخش ویتنام جنوبی معروف به «ویت‌کنگ» از یک سو، و نیروهای ویتنام جنوبیو متحدانش به ویژه ایالات متحده آمریکا از سوی دیگر رخ داد.دولت امریکا (دوایت آیزنهاور - Dwight D. Eisenhower) حضور امریکایی در جنگ را به عنوان راهی برای جلوگیری از گسترش و کنترل کمونیسم در ویتنام جنوبی می دانست. این قسمتی از استراتژی گسترده تر (در سطح جهانی) برای جلوگیری از کمونیسم بود که شامل ایران در ماجرای کودتای 28 مرداد برای جلوگیری از رشد حزب توده نیز می شد.[۳][۴][۵]با توجه به تئوری دومینو(Domino theory) اگر یک منطقه کمونیستی میشد مناطق اطراف را هم به دنبال خودش پایین می کشید(بعد از اتحاد جماهیر شوروی، چین، کره شمالی، ویتنام، لائوس ...). و سیاست امریکا کنترل کل ویتنام در دست کمونیسم را غیرقابل قبول می دانست. دولت ویتنام شمالی(North Vietnam) و ویت‌کنگ‌ها(Viet Cong) برای اتحاد تحت حکومت کمونیستی می جنگیدند.[۶] آن ها اختلاف را ابتدا جنگ مستعمراتی فقط علیه نیروی های استعماری فرانسوی می دانستند اما وقتی امریکا به فرانسه پیوست اختلاف را به جنگ علیه کل دولت ویتنام جنوبی که آن را دولت دست نشانده امریکا یا عروسک خیمه شب بازی مطرح می کردند تغییر دادند.[۶]امروز جمهوری سوسیالیستی ویتنام به نام ویتنام معروف است. از موارد مشابه پیشرفت کمونیسم مربوط به رژیم عرب سوسیالیستی بعث عراق نیز می شده است. لازم به ذکر است کهسوسیالیسم دارای تعاریف متعدد قدیم و مدرن و شاخه های متنوع است. اما در تعریف مارکسیسم(کارل مارکس) که تفکر ریشه ایکمونیسم است[۷][۸] ، سوسیالیسم را به گذار از نظام سرمایه داری کپیتالیسم به نظام کمونیستی می گویند(نیمه کمونیستی).[۹] که ظاهرا تعریف قدیم آن می باشد.[۱۰]

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

تعداد نیروهای سپاه هخامنشیویرایش

 

تعداد نیروهایی که خشایار در دومین لشگرکشی اش به یونان به گرد هم آورد موضوع بحث و جدل بی پایانی در طول تاریخ بوده است. به دلیل آنکه اعداد و ارقامی که در منابع یونانی ذکر شده است بسیار اغراق آمیز و دور از واقعیت است. هرودوت ادعا کرده که ارتش خشایارشا به همراه خدمه و تدارک چی‌ها و غیره بالغ بر دو میلیون و ششصد هزار نفر یوده است.[۲۷] هرودوت در کتاب هفتم، بند ۱۸۴ تا ۱۸۸ می‌گوید: "عدهٔ سپاهیان در این زمان بر حسب اطلاعات من از این قرار بود. دو هزار و دویست و هفت کشتی، در صورتی که برای هر کشتی دویست نفر حساب کنیم، ۲۴۱۴۰۰ نفر سپاهی از مردمان مختلف جا داده بودند و به علاوهٔ این عده، در هر کشتی غیر از افراد مردمان مختلف سی نفر جنگی پارسی و مادی جا داشتند. عدهٔ این اشخاص به سی و شش هزار و دویست و ده سپاهی بالغ می‌شد. به عدهٔ اولی و دومی باید عدهٔ سپاهیان کشتی‌های پنجاه پارویی را بیفزاییم و اگر به حد وسط برای هر یک از این کشتی‌ها هشتاد نفر حساب کنیم، چون شمارهٔ تمام کشتی‌ها چنانکه سابقاً گفتم سه هزار فروند بود، عدهٔ این قسمت به ۲۴۰ هزار نفر بالغ می‌شد. پس عدهٔ تمام سپاه دریایی که از آسیا آمده بود به پانصد و هفده هزار و ششصد و ده نفر می‌رسید. عدهٔ پیاده‌نظام یک میلیون و هفتصد هزار نفر و تعداد سواره نظام هشتاد هزار نفر بود. به این عده باید اضافه کنیم اعراب شتردار و اهالی لیبیا را که در ارابه‌های جنگی حرکت می‌کردند و عده‌شان به بیست هزار نفر می‌رسید. پس عدهٔ سپاهیان خشکی و دریایی به دو میلیون و سیصد و هفده هزار و ششصد و ده نفر می‌رسید. این بود عدهٔ سپاهیانی که از آسیا حرکت کردند و در این عدد خدمه و کشتی‌های حمل ونقل آذوقه و مردانی که در این کشتی‌ها بودند داخل نیستند. به این عده باید مردمانی را که از اروپا در لشکر ایران داخل شدند اضافه کرد. مثلاً یونانی‌های تراکیه و جزایر مجاور تراکیه یکصد و بیست فروند کشتی داده بودند و عدهٔ سپاهیان این کشتی‌ها به ۲۴ هزار نفر می‌رسید. در قشون بری، به عقیدهٔ من از تراکی‌ها، پ انیان، اردها، بوتی ین‌ها، اهالی کالسید، بریگ‌ها، پی یرها، مقدونی‌ها، پررب‌ها، انی یان‌ها، دلپها، ماگنت‌ها، آخیان و اهالی سواحل تراکیه سیصد هزار نفر بودند. این هزاران نفر قشون آسیایی عده را به دو میلیون و ششصد و یک هزار نفر می رساندیند. هرچند عدهٔ سپاهیان چنین زیاد بود، با این وجود من گمان می‌کنم که عدهٔ خدمهٔ قشون و ارابه‌ها کشتی‌ها ی حمل و نقل آذوقه و کشتی‌های دیگر که با نیروی دریایی همراهی می‌کرد از عدد مزبور می‌گذشت یا به هر حال کم تر نبود ولی من فرض می‌کنم که عدهٔ اینها با عدهٔ سپاهیان مساوی بوده. در این صورت خشایارشا به سیپاس و ترموپیل پنج میلیون و هشتاد و سه هزار و دویست و بیست نفر آورد."[۲۸] مهمترین سوالی که در ذهن هرکس نقش می‌بندد این است که جابجایی چنین لشکر عظیمی چگونه ممکن بوده است؟ بی شک در ارائهٔ چنین ارقامی اغراق بسیاری شده است. در نوشته‌های هرودوت تناقضات بسیاری است. مانند اینکه سه هزار کشتی را بالاتر از کشتی دراز و حمل و نقل قلمداد کرده بود و در اینجا آنها را کشتی جنگی و هرکدام را دارای هشتاد نفر سپاهی دانسته.[۲۹] همین ارقام موضوع بحث و جدل طولانی بین مورخان و محققان در طول تاریخ بوده است. اما چیزی که مشخص است همواره تاریخ نویسان یونان باستان، به خصوص هرودوت غرور و تعصب خاصی بر روی اصلیت خود، یعنی کشور یونان داشته‌اند و همین امر صداقت در انتقال صادقانهٔ شرح وقایع را شدیداً تحت‌الشعاع قرار داده است. سیموندس شاعر که تقریباً با جنگ معاصر بوده از رقم چهار میلیون سرباز حرف می‌زند که از همان ابتدا توسط مورخان و کارشناسان نظامی خط بطلان بزرگی بر این ارقام کشیده شد.محقان امروزی نظریه‌ها و ارقام داده شده توسط هرودوت و دیگر منابع باستانی را رد می‌کنند و آنها را غیر واقعی می‌خوانند و آنها را ناشی از اشتباه حساب کردن یا اغراق کردن طرف پیروز جنگ، یعنی یونان می دانند.[۳۰] تحقیقات امروزی عموماً رقم هفتاد تا سیصد هزار نفر را برای ارتش خشایارشا تخمین می‌زنند.[۳۱] این ارقام معمولاً از ظرفیت‌های لجستیکی پارسی‌های آن دورهٔ زمانی نشات می‌گیرند. سنگ محک این ظرفیت‌های لجستیکی، مطالعات بر روی جنگ‌های آن دورهٔ پارسی‌ها و همچنین تمام نیروی انسانی در دسترس آن دوران است. صرف نظر از اینکه تعداد نفرات واقعی ارتش هخامنشی چقدر بوده است، آنچه روشن است این است که خشایارشا در مورد پیروزی قطعی اش در جنگ نگران بود و قصد داشت با جمع‌آوری ارتشی عظیم با توان لجستیکی بالا و به تبع آن تعداد سربازان بالا، هم از دریا و هم از خشکی از پیروزی قاطعانهٔ خود اطمینان حاصل کند. تعداد نفرات ارتش خشایار شا در جنگ ترموپیل به همان اندازه مبهم است که در کل لشکر کشی‌های هخامنشیان به یونان، تعداد نفرات نامشخص و قابل بحث است. همچنین نا مشخص است که تمامی ارتش خشایارشا به ترموپیل اعزام شدند یا بخشی از آن ارتش در مقدونیه و تسالی ماندند.

تعداد نیروهای سپاه یونانویرایش

 

همانطور که در بالا ذکر شد، بنا بر گفته‌های هرودوت توزیع نیروهای یونان بدین منوال بوده است:سیصد نفر اسپارتی سنگین اسلحه، هزار نفر تژآتی و مان تی نیانی، ۱۲۰ نفر از ارخ من واقع در آرکادی و هزار نفر از سایر قسمت‌های آرکاری. از پلوپونس این عده بود: چهارصد نفر از کرنت، دویست نفر از فلی یونت، هشتاد نفر از می سن. از "ب اسی" هفتصد نفر تسپیانی و از اهالی "تب" ۴۰۰ نفر به پلوپونسی‌ها ملحق شده بودند. علاوه بر این قوه "لکریان اپنتیانی" را با تمام قوای آنها به کمک طلبیده و هزار نفر هم از فوسید خواسته بودند.[۳۲] همانطور که از اعداد ارائه شده در بالا بر می‌آید تعداد نفرات ارتش یونان بیش از ۴۲۰۰ نفر بوده است. اگر به ارقامی که دیودور سیسیلی ارائه کرده استناد کنیم، تعداد نفرات ارتش یونان را می‌توان تا ۷۴۰۰ تا ۷۷۰۰ نفر تخمین زد.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

خشایارشا در سرزمین ملیان اردو زد و یونانی‌ها تنگهٔ ترموپیل را اشغال کردند. یعنی قوای متخاصم به مسافت کمی از یکدیگر بودند: پارسی‌ها از ترموپیل به طرق شمال و یونانی‌ها از آن طرف به جنوب.[۲۱] نیروهای یونانی در اینجا عبارت بود از: سیصد نفر اسپارتی سنگین اسلحه، هزار نفر تژآتی و مان تی نیانی، ۱۲۰ نفر از ارخ من واقع در آرکادی و هزار نفر از سایر قسمت‌های آرکاری. از پلوپونس این عده بود: چهارصد نفر از کرنت، دویست نفر از فلی یونت، هشتاد نفر از می سن. از "ب اسی" هفتصد نفر تسپیانی و از اهالی "تب" ۴۰۰ نفر به پلوپونسی‌ها ملحق شده بودند. علاوه بر این قوه "لکریان اپنتیانی" را با تمام قوای آنها به کمک طلبیده و هزار نفر هم از فوسید خواسته بودند. برای اینکه اینها را تشجیع کنند یونانی‌ها به آنها توسط سفرای خود پیغام داده بودند قوه‌ای که در ترموپیل است پیش قراول قوای یونانی است و از جاهای دیگر قوایی پشت سر هم خواهد رسید. به سفرا گفته بودند برای قوت قلب "لکریات ها" و "فوسیدی ها" بگویند: " وحشت نداشته باشید، چرا که از طرف دریا شما را آتنی‌ها و سایرین حفاظت می‌کنند و دیگر اینکه شما با بشر خواهید جنگید نه با خدا و بشری نیست که از زمان تولد خود دچار بلایی نشود و هرقدر هم قوی باشد تر باشد کمتر از بلایا محفوظ است. بدین جهت دشمن کنونی ما هم ممکن نیست با وجود غرور از سقوط مصون باشد".[۲۲]نقشهٔ جنگی نبرد ترموپیل و آرت میزیوم (۴۸۰ قبل از میلاد میسح)، بر اساس توصیفات هرودوت. رسم شده بر نقشهٔ توپوگرافیکی دریای اژهیونانی‌ها که در ترموپیل بودند فرماندهان مختلفی داشتند ولی سرشناس تر از همه "لئونیداس لاسدمونی" بود که سمت سرداری داشت. این شخص پسر "آناکساندرید" بود و نژاد خود را به هرکول می‌رسانید. در اسپارت او به طور ناگهانی پادشاه شد و اگرچه دو برادر او بزرگتر بودند ولی چون "کل امن" مرد و فرزند پسر نداشت و همچنین "دری یه" در سیسیل فوت کرد و پادشاهی به او(لئونیداس) رسید. لئونیداس سیصد نفر اسپارتی را با خود برداشت، سیصد نفری که فرزند داشتند و از اهالی تب فقط سیصد نفر دعوت کرد تا آنها را بیازماید چراکه شهرت داشت اهالی تب با پارسی‌ها بودند. اسپارتی‌ها لئونیداس را حرکت دادند تا سایر یونانی‌ها هم حرکت کنند. ولی خیال نداشتند تمام نیروهای خود را بفرستند، چراکه منتظر بودند عید "کارنی" که نه روز طول می‌کشد بگذرد. سایر یونانی‌ها هم می‌خواستند اعیاد المپی بگذرد و از این جهت فقط دسته‌های کمی از نیروهای خود را فرستادند.[۲۳]وقتی که خبر پیش آمدن قشون خشایارشا به یونانی‌ها یی که در ترموپیل بودند رسید به وحشت و اضطراب افتاده و مشورت کردند که چه کنند. تمام پلوپونسی‌ها مصمم شدند که عقب نشینی کنند و از تنگهٔ کرنت دفاع کنند. ولی چون چون "لکری ها" و "فوسیدی ها" این پیشنهاد را با تنفر رد کردند، لئونیداس تصمیم گرفت در محل بماند و فرستاده‌هایی به اطراف فرستاد تا برای او کمک بفرستند. در این حال خشایارشا مفتشی فرستاد تا ببیند دشمن چه می‌کند و تعداد آن‌ها چقدر است. سوار پارسی آمد و به اردوی یونانی نزدیک شده و تفتیش کرد، بی اینکه هیچ یونانی ای مزاحمتی به او برساند و چون عده‌ای در جلو ی دیوار بودند و عدهٔ دیگر در پشت دیوار، سوار پارسی فقط عدهٔ اولی را دید. در این حال یونانی‌ها به ورزش‌های عادی اشتغال داشتند و عده‌ای موهای خود را شانه می‌کردند.[۲۴] وقتی که سوار برگشت و آنچه را که دیده بود به شاه گفت. خشایارشا در حیرت شد که چرا یونانی‌ها می‌خواهد بمیرند و به قدر قوه از طرف بکشند. این رفتار لاسدمونی‌ها را مضحک دانسته، دمارات پسر آریستون را خواست تا تحقیقاتی دربارهٔ لاسدمونی‌ها بکند. دمارات چنین گفت: "شاها، سابقاً هم‌زمانی که ما به عزم این جنگ حرکت می‌کردیم من لاسدمونی‌ها را برای تو توصیف کردم. وقتی که من چیزهایی را از پیش می‌دیدم و می‌گفتم تو می‌خندیدی. سعی من بر این است که در پیشگاه تو حقیقت را بگویم. حرف مرا حالا هم گوش کن. این‌ها آمده‌اند که با ما در سر این تنگه جنگ کنند. عادت این مردم چنین است که چون مصمم شدند بمیرند موهایشان را شانه می‌کنند. اگر تو اینها و آنهایی که در اسپارت مانده‌اند را مطیع کنی دیگر قومی نخواهد بود که با تو ستیزه کند. پس تو حالا یک دولت نیرومند یونانی و شجاعترین مردم یونان را در در پیش داری.".[۲۵] این حرف مورد اعتماد خشایارشا واقع نشد و دوباره پرسید چگونه این عدهٔ قلیل با من جنگ خواهند کرد؟ دمارات گفت: "اگر چنین نشد که من گویم با من همان رفتار کن که با دروغگو می‌کنند". با این وجود خشایارشا حرف‌های او را باور نکرد.[۲۶]

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

نبرد ترموپیل

 

پی‌گیری این صفحهنبرد ترموپیلبخشی از جنگ‌های ایران و یوناننمای گذرگاه ترموپیل از جانب دیوار فوکیون. در روزگار باستان، خط ساحلی بسیار نزدیک‌تر به کوه بوده‌است.زمان۷ اوت یا ۸ تا ۱۰ سپتامبر سال ۴۸۰ پیش از میلادمکانتنگه ترموپیل، یوناننتیجهپیروزی سپاه هخامنشیعلت جنگلشکر کشی خشایار شا به قلمروی یونانتغییرات سرزمینییونان به شاهنشاهی ایران ضمیمه شد.جنگندگانسپاه هخامنشیشهرهای یونانفرماندهانخشایارشامردونیههایدرانوستمیستوکللئونیداسکشته در نبردنیروها۲،۶۰۰،۰۰۰ (هرودوت)تقریباً ۸۰۰،۰۰۰ (کتزیاس)۷۰،۰۰۰ تا ۳۰۰،۰۰۰ (تخمین‌های معاصر)بیش از ۵،۲۰۰ (هرودوت)۷،۴۰۰ (دیودور سیسیلی)۱۱،۲۰۰ (پوسانیاس)تلفاتتقریباً ۲۰،۰۰۰ (هرودوت)۱،۰۰۰ تا ۴،۰۰۰ (هرودوت)مکان جغرافیایی نبرد ترموپیلنبرد ترموپیل در (۴۸۰ پیش از میلاد) نام اولین جنگ از دومین دورهٔجنگ‌های ایران و یونان در زمان خشایارشا است که بین ارتش شهرهای متحد شدهٔ یونان به فرماندهی لئونیداس، پادشاه اسپارت و امپراتوری هخامنشی به فرماندهی خشایارشا در طول دومین لشگرکشی خشایارشا به یونان به وقوع پیوست. این جنگ در اوت یا سپتامبر سال ۴۸۰ قبل از میلاد میسح در گذرگاه ساحلی و باریک ترموپیل به وقوع پیوست. لشگرکشی هخامنشیان پاسخی به پیروزی آتنی‌ها در نبرد ماراتون در طول لشگرکشی اول هخامنشیان به یونان، در سال ۴۹۰ قبل از میلاد بود. خشایارشا ارتش زمینی و دریایی عظیمی برای فتح تمام یونان تدارک دید.

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : شنبه 22 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

Navigate to... تبلیغات در آسمونی   خرید کارت شارژ حمایت مالی ارسال مطلب درخواست مطلب تماس با ماامروز: شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۳

 

Navigate to... خانه عکس– عکس های هنرمندان– تصاویر پس زمینه– خوراکی ها– عکس های حیوانات– عکس های دیدنی– عکس طبیعت و مناظر– عکس طراحی و هنر– عکس های عاشقانه– عکس های ایران– عکس های ورزشی– عکس های کودکان– عکس های ماشین– کارت پستال طنز– متن خنده دار– عکس خنده دار– داستان طنز– شعر طنز– سرگرمی– ضرب المثل– معما و تست هوش– کاریکاتور– بازی آنلاین فلش زندگی– آداب زندگی– آشپزی–– خوراک ساده – پیش غذا–– خوراک ماکارونی–– خوراک مرغ و پرنده–– خورش ها–– دانستنی آشپزی–– دسر و مربا–– سالاد–– ساندویچ و پیتزا–– سفره آرایی–– سوپ و آش–– غذاهای دریایی–– غذاهای کودکان–– غذاهای گوشتی–– غذاهای گیاهی–– فرآورده های لبنی–– میوه آرایی–– نان و شیرینی–– نوشیدنی ها–– پلو و برنج– آرایش و زیبایی– مد و لباس– خانه‎ داری– دکوراسیون– بافتنی و خیاطی– همسرداری– فرزندداری– پرورش گل و گیاه علم– جانوران– فرا گیتی و ماورای طبیعت– نجوم– دانستنی– زمین و محیط زیست– علم رباتیک– شیمی و فیزیک– نانوتکنولوژی– اختراعات و کشفیات سلامت– تغذیه– تناسب اندام– پوست و مو– سلامت روان– خواص خوراکی و میوه ها– دهان و دندان– طب سنتی و داروهای گیاهی– پزشکی و درمان– آشنایی با داروها دین– بزرگان دینی– راز و نیاز– دعا و مناجات– اخلاق– اسلام– دین پژوهی و ادیان– سرزمین های مقدس– نماز– قرآن کریم خبر– اخبار اجتماعی و حوادث– اخبار اقتصادی– اخبار سلامت و پزشکی– اخبار سیاسی– اخبار علمی و فناوری– اخبار فرهنگی و هنری– اخبار ورزشی ورزش– اخبار ورزشی– بیوگرافی ورزشکاران– نکات ورزشی– عکس های ورزشی– ورزش فوتبال– ورزش والیبال– سایر ورزش ها هنر– بیوگرافی– فیلم و سینما– هنر دستی– موسیقی– نقاشی– عکاسی– هنرشناسی فرهنگ– سخنان بزرگان– شعر– داستان کوتاه– آداب و رسوم– ایران باستان– رشته تحصیلی– فرهنگ نام و نام گزینی فناوری– ترفندها و آموزش– اینترنت– موبایل– فناوری اطلاعات– تبلت– تلویزیون– لپ تاپ– ماهواره اقتصاد– اخبار اقتصادی– اقتصاد در زندگی– بازاریابی و تبلیغات– بانک– بورس– بیمه– تجارت– پول و سرمایه– کار و کارآفرینی– علوم اقتصادی صنعت– صنایع انرژی– صنایع تولیدی و تاسیسات– صنایع حمل و نقل– صنایع ساختمان سازی– صنایع معدن– صنایع کشاورزی و دامداری– صنایع خودروبزرگان دینی,زندگینامه بزرگان دین,بزرگان اسلام,علما,شهدا

 

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

   تولد حضرت موسیهمزمان با تولّد حضرت موسى(علیه السلام)دو طایفه ى بزرگ “قِبْطیان” و “سبطیها” در مصر زندگى مى کردند، فراعنه که بر مصر فرمانروایى داشتند قبطى بودند اما سبطیها از دودمان حضرت یعقوب(علیه السلام)بودند و بنى اسرائیل، نام داشتند. زادگاه قدیمى و نخستین بنى اسرائیل “کنعان” بود، لیکن پس از آن که از میان این قوم، حضرت یوسف(علیه السلام)به مقام بزرگ مصر رسید; آنان نیز از کنعان به مصر آمدندو در آنجا ساکن شدند، تعداد آنان در آغاز چندان بسیار نبود، اما به تدریج فراوان و فراوانتر شد تا جاییکه براى خود قومى پرجمعیت شدند و عزت یافتند.‏اینان، عزّت و شکوه خود را با مرگ حضرت یوسف(علیه السلام)و نیز با نافرمانیهاى نارواى خویش، از کف دادند و چنان شدند که قبطیها بر آنان حاکم شدند و آنان را استثمار کردند و به کارهاى دشوار و سنگین واداشتند و از هیچ ظلم و زوری خودداری نکردند. سلطان مصر که “فرعون” لقب داشت و قبطى بود، پنجه در خون سبطیان فرو برده بود، و چنان قدرتى داشت که مبارزه با او، در خیال نیز نمى گنجید. از فرط خودخواهى، خویشتن را “خدا” مى خواند و مردم را به پرستش خود وبه شرک وبت پرستی می کشانید.   داستان فرعون و حضرت موسیفرعون، ازین نکته غافل بود که خدا مردم را از فروغ هدایت دور نگه نمى دارد و نمى دانست که سنت دیرین خداوند چنان بوده که همواره با برانگیختن پیامبران، مردم را از جهل ظلم و ستم نجات مى داده است، و احتمال نمى داد که “دستى از غیب برون آید وکاری بکند.پیشگویى، به فرعون خبر دادند بزودى فرزندى از بنى اسرائیل به دنیا خواهد آمد که براى سلطنت او خطرناک خواهد بود فرعون در خشم شد و بى درنگ فرمان داد تا سر همه ى پسران بنى اسرائیل را از تن جدا کنند و چنان کنند که از آنان فرزندى باقى نماند.‏با اینهمه حضرت موسى(علیه السلام) به دنیا آمد.‏چون بیم خطر مى رفت، مادرش با همه ى مهرى که به او داشت، به الهام خداوند، نوزاد دلبند خویش را در جعبه اى نهاد و آن را به امواج رود نیل سپرد تا آب جعبه را همراه خویش ببرد.‏فرعون و همسرش، در جایگاه خویش برکناره ى نیل به تماشاى رود سرگرم بودند، که ناگهان جعبه را دیدند، با نوازدى، که در آن جعبه بر سر امواج ناآرام، آرام خفته بود، همسر فرعون وقتى آن صورت پاک کوچک را دید، دلش راضى نشد که آن را دوباره به رود بسپارد احساس کرد او را دوست دارد، مهرش را به دل گرفت، از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد که او را در کاخ نگه دارند و همچون فرزند خویش تصور کنند. فرعون نیز راضى شد، بدین امید که این فرزند خوانده روزى بکارش آید و برایش نفعى داشته باشد.‏طفل شیرخوار، پستان هیچ دایه اى را به دهان نگرفت و این خود مشکلى شده بود، سرانجام چنان که مادر حضرت موسى(علیه السلام)، که پستان هاى پر از شیرش، حضرت موسى را مى طلبید.به شغل دایگى به دربار فرعون راه یافت و حضرت موسى را در آغوش گرفت و شیر داد.‏چه شگفت انگیز است!‏فرعون، دشمن یگانه ى خویش را در دامن خویش مى پرورد!‏    حضرت موسی در قصر فرعون بدینگونه حضرت موسى(علیه السلام)، بزرگ شد و رشد یافت، و خداى او، او را از علم و حکمت بهرهور ساخت، آنچنان شد که در دستگاه بیدادگرى فرعون، همه ى ظلم ها و ستم ها را مى دید، اما نه تنها ظلم نمى کرد، بلکه از ظلم رنج مى برد و در پى راه چاره بود.روزى در راه خویش یکى از فرعونیان را دید که با یکى از بنى اسرائیل گلاویز شده و او را آزار مى دهد. اسرائیلى چون حضرت موسى را دید او را به یارى خود خواند، حضرت موسى(علیه السلام) جلو رفت و مشت محکمى به آن فرعونى زد و اتفاقاً در اثر مشت او آن شخص جان سپرد.‏حضرت موسى(علیه السلام) از آنجا دور شد و روز بعد باز همان شخص دیروزى را دید که با فرعونى دیگرى گلاویز است. و او باز از حضرت موسى(علیه السلام)یارى خواست، موسى با ناراحتى به او گفت:‏تو شخص گمراهى هستى،و جلو رفت که او را کنار بزند. اسرائیلى به گمان آن که موسى مى خواهد او را بکشد فریاد زد:‏آیا مى خواهى مرا هم مثل همان مرد دیروز بکشى.‏پس از این حادثه موسى با نگرانى مراقب خود بود ولى براى فرعونیان معلوم شده بود که قاتل آن فرعونى کسى جز موسى نیست، از این رو فرعون براى قتل حضرت موسى(علیه السلام)به مشورت پرداخت.‏مأموران در تعقیب حضرت موسى بودند. و موسى با ترس و نگرانى به سر مى برد که خداپرستى خیراندیش، او را آگاه ساخت و گفت: هر چه زودتر از این شهر خارج شو زیرا که فرعونیان براى کشتن تو به مشورت پرداخته اند.‏حضرت موسى (علیه السلام)، با ناراحتى از مصر بیرون آمد و به سوى مدین رهسپار شد در حالى که براى نجات از دست ستمگران از خدا یارى مى طلبید:‏ ((رب نجنی من القوم الظالمین))(پروردگارا مرا از دست ستمگران نجات ده)   حضرت موسی در شهد مدینسرانجام موسى به شهر مدین رسید و براى استراحت در کنار چاه آبى توقف کرد. در اطراف چاه، مردم بسیارى را دید که حیوانات خود را آب مى دهند. و کمى دورتر از انبوه مردم دو زن را دید که با گوسفند های خود منتظر ایستاده اند،حضرت موسى براى یارى آنان پیش رفت و سبب انتظارشان را جویا شد. آنان گفتند:‏پدر ما پیرمردى سالخورده است و ماناچاریم خودمان گوسفندها را آب دهیم و اکنون منتظریم اطراف چاه خلوت شود تا بتوانیم گوسفندان را سیراب کنیم.‏حضرت موسى(علیه السلام) جلو رفت و گوسفندها را آب داد و آنهابه خانه بازگشتند. و موسى(علیه السلام)که سخت خسته و گرسنه بود وتوشه اى همراه نداشت در سایه اى نشست و از خدا خواست که گرسنگى او را برطرف سازد:((رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر))طولى نکشید که یکى از آن دو دختر در حالى که با شرم قدم برمى داشت بازگشت و به موسى(علیه السلام)گفت: پدرم شما را مى خواند تا اجرت کارتان را بدهد.پدر دختران، حضرت شعیب (علیه السلام)پیامبر راستین خدا بود.حضرت موسى برخاست و همراه دختر به راه افتاد. در راه از دختر خواست که جلوتر از او راه برود و گفت مرا از پشت سر راهنمایى کن، زیرا من از خاندانى هستم (خاندان انبیا) که به اندام زنان از پشت سر هم نگاه نمی کنند.و بدین ترتیب نزد شعیب (علیه السلام)آمد و داستان خویش را براى او نقل کرد و شعیب(علیه السلام)او را دلدارى داد و گفت: هراسى نداشته باش، دیگر از چنگ ستمگران نجات یافته اى.‏همان دختر که به دنبال حضرت موسى(علیه السلام)رفته بود به حضرت شعیب(علیه السلام)گفت: این پدر این مرد را استخدام کن که او هم قوى و نیرومند و هم امین و درستکار است.‏حضرت شعیب (علیه السلام)که از امانت و پاکدامنى حضرت موسى(علیه السلام) با خبر شد یکى از آن دو دختر را به همسرى حضرت موسى(علیه السلام) درآورد و موسى(علیه السلام)طبق قرارى که با شعیب بست ده سال به چوپانى و گله دارى براى اومشغول بود.‏پس از پایان ده سال، حضرت موسى(علیه السلام)با خانواده اش به طرف مصر حرکت کرد.   پیامبری حضرت موسیدر راه در شبى تاریک و سرد، راه را گم کردند. همه جا تاریک بود و راه از بى راهه شناخته نمى شد و حضرت موسى(علیه السلام) و خانواده اش سرگردان مانده بودند، ناگاه، چشم حضرت موسى(علیه السلام)به آتشى افتاد. بى درنگ، به همسرش گفت: تو اینجابمان، تا من به طرف آتش بروم، شاید در آنجا کسى را – راهنمایى را – بیابم، یا از آن آتش، شعله اى برگیرم و به اینجا بیاورم. و شتابان سوى آتش براه افتاد و چون به آن رسید از جانب درختی این صدا برخاست:((یا موسی انی انا الله رب العالمین))(اى موسى منم خداى یکتا، پروردگار عالمیان)من تو را به پیامبرى برگزیدم، پس به آنچه به تو وحى مى شودگوش کن.منم خدای یکتا وجز من خدایی نیست تنها مرا عبادت کن و نماز را به پا دار تا به یاد من باشى.‏رستاخیز بى تردید خواهد آمد… تا هرکس به جزاى کارهاى خویش برسد.‏حضرت موسى(علیه السلام)،چوبدستى در کف داشت، که هم آن را به جاى عصا به کار مى برد و هم با کمک آن، براى گوسفندان خویش، از شاخه ها،برگ می چید ومی ریخت.در آن وحى به او فرمان داده شده که عصاى خود را به زمین اندازد و حضرت موسى نیز آنرا به زمین انداخت چوب دست در دم اژدهاى توفنده شد، حضرت موسى(علیه السلام)ترسید وگریخت. از ترس سر خود را نیز بر نمى گرداند. ندا آمد که برگرد. نترس و آسوده باش، قلبش آرام یافت و بازگشت و به فرمان خدا دست برد و اژدها را گرفت و آن به خواست خدا دگربار تبدیل به عصا گردیدبازبه او گفته شد که دست خود را به گریبان خویش بر و بیرون آر، چون چنین کرد درست خود را درخشنده دید، نورى سپیدفام، نه آن چنان، که چشم را آزار دهد، از دست او مى تراوید.این ها معجزات حضرت موسى(علیه السلام)بود، خداوند این نشانه ها را با او همراه کرده بود تا فرعون و فرعونیان در پیامبرى او تردیدى نداشته باشند، این قدرت ها به او اعطا شده بود تا نپندارند که او از پیش خود ادعای نبوت می کند.    آغاز رسالت حضرت موسیآنگاه خداوند به او فرمان داد تا به جانب فرعون رو کند، رسالت اوآغاز شده بود. حضرت موسى(علیه السلام)نخست با گفتارى خوش، فرعون را از نبوّت خود آگاه کرد و او را به پرستش خداى یگانه، دعوت نمود و از او پرسید آیا میل دارى که روحى شایسته و پاکیزه داشته باشى، مى خواهى که من ترا به پروردگارت رهنمون باشم؟ فرعون از او پرسید: خداى تو کیست؟حضرت موسى(علیه السلام) گفت خداى من، کسى است که آسمان و زمین را آفریده، اوست آنکه همه چیز را آفریده،فرعون از این پاسخ برافروخت، رو به حضرت موسى(علیه السلام)کرد و گفت: من به جز خود، خداى دیگرى براى شما سراغ ندارم، و تو موسى اگر مرا نپرستى مجازات خواهى شد.‏حضرت موسى(علیه السلام) پاسخ داد: که اگر من از جانب خداى خویش براى تو، نشانه اى بیاورم چه خواهى گفت؟‏فرعون پرسید که کو؟ کجاست نشانه ات؟ بیاور اگر راست مى گویى!‏حضرت موسى(علیه السلام) همان عصا را انداخت، چوبدستى، اژدها شد دست خود را در گریبان برد و بازآورد و آن نور پاک و سپیدگون را برابر چشمان فرعون نگاه داشت، فرعون در شگفت شد، از یکسو حضرت موسى بود و خداى حضرت موسى، و نشانه هاى او، و از سوى دیگر فرمانروایى و سلطنت و یکه تازى او بر مصر و مصریان بود،   خودخواهى فرعون او را از تسلیم به حضرت موسى(علیه السلام)، باز مى داشت.  امّا در برابر این نشانه ها سخت درمانده بود، با خود گفت: چطور است او را ساحر و جادوگر بنامم؟با این خیال به طرفداران حیرت زده ى خویش گفت: اینک این ساحرى است که مى خواهد شما را از دیارتان بیرون کند و خود جاى گزین شما گردد، چه مى گویید؟گفتند او را نگاهدار و ساحران را دعوت کن تا بر او غالب شوند، سحرش را بازشناسند و رسوایش کنند. فرعون پذیرفت، به دستور او همه ى جادوگران کهن که سر آمد روزگار خود بودند، گرد آمدند، در آن اجتماع بزرگ فرعون به ساحران وعده داد که اگر بر موسى چیره شوید، پیش من همه پاداش خواهید داشت.بااین خیال خام که حضرت موسى(علیه السلام) را خوار و و زار خواهند کرد و نزد فرعون، رتبه ى بالاتر خواهند یافت، چوب ها و ریسمان هاى خویش را به زمین افکندند، با سحرى که کرده بودند آن چوبها و ریسمانها، به چشم مردم که شاهد این زورآزمایى بودند، مارهایى مى نمودند که گویى راه مى رفتند، دهان مردم از تعجّب باز مانده بود، اما حضرت موسى(علیه السلام)با خدا بود و بهتر از آن، خدا با حضرت موسى(علیه السلام)بود، نوبت او رسید. همان چوبدست ساده ى خود را به جانب انبوه افسون و جادوى جادوگران فرعون افکند، همه دیدند که آن چوبدست. اژدهایى سهمگین شد، چرخى خورد و همه ى ساخته هاى ساحران را بلعید، آنچنانکه گفتى هرگز چیزى بر جاى نبوده است بیش از همه و پیش از همه، این ساحران بودند که به حضرت موسى(علیه السلام)ایمان آوردند، همه یکدل و یکصدا گفتند: ما به پروردگار جهانیانکه خداى حضرت موسى و هارون است ایمان داریم، به سجده افتادند و از آنچه کرده بودند عذر خواستند.‏خشم فرعون، فراوانتر شد، آنان راتهدید کرد، اما آنان که بهتر از همه تفاوت سحر و معجزه را مى دانستند، به خوبى دریافته بودند که حضرت موسى(علیه السلام)ساحر نیست و قدرت او، قدرتى خدایى است، بدین سبب از تهدید فرعون نهراسیدند. فرعون به آنان گفت به چه جرأت بى اجازه ى من به خداى موسى ایمان آوردید، من دست و پایتان را مى برم، من شما را برشاخه هاى نخل به دار مى آویزم، بیچاره مى پنداشت که مردم در اعتقاد خویش نیز مى باید از او کسب اجازه کنند! ساحران گفتند: ما، ترا به خدایى که ما را آفریده است ترجیح نخواهیم داد، ما به خداى خویش باز مى گردیم، ما چون نخستین گروه نخستینى هستیم که به موسى ایمان آوردیم، از خداى خود امید آمرزش داریم. تو، آنچه مى خواهى انجام ده، که ما به خوبى مى دانیم که این دنیا،دوامی نخواهد داشت.اما این سخن هاى گرم، در دل سرد فرعون و فرعونیان بى اثر بود، آنان فریفته ى جاه و جلوه ى قدرت خویش بودند.‏آنان بنى اسرائیل را اسیر کرده بودند، زنان را که از آنان بیم خطرى نمى رفت، زنده نگه مى داشتند و به کار مى گماردند و پسران و جوانان آن قوم را مى کشتند، خداوند بارها زبونى فرعونیان را آشکار کرد، خوارشان ساخت تا عبرت گیرند. هر زمان که بلایى مى آمد، با حضرت موسى(علیه السلام)پیمان مى بستند که اگر خداوند بلا را بردارد ما به او ایمان خواهیم آورد و چون بلا برطرف مى شد پیمان خویش را از یاد مى بردند و دوباره ظلم مى کردند.‏فرعون به قوم خویش مى گفت: بگذارید، من موسى را بکشم، مى ترسم دین شما را از شما بگیرد، و بیم آن دارم که او در این سرزمین آشوبى به پا کند و فتنه اى برانگیزد!‏حضرت موسى(علیه السلام)مى گفت: من از هر طغیان گرى که به رستاخیز ایمان ندارد، به خدا پناه مى برم.‏در این گیرودار، مردى پیدا شد، مردى که ایمان خود را تا آنزمان، پنهان کرده بود، رو به مردم غفلت زده کرد و صدا درداد که آیا مى خواهید کسى را که مى گوید خدا پروردگار من است بکشید؟ آیا نشانه هاى خدا را که با خود همراه دارد نمى بینید؟فرعون اعلام کرده :آنچه گفته ام همانست دگرباره آن مؤمن یگانه، مردم را هشدار داد که من از آن مى ترسم که شما نیز سرنوشتى همچون سرنوشت قوم نوح و عاد و ثمود پیدا کنید، من مى ترسم که شما خود را به دوزخ و آتش گرفتار سازید و هیچ کس نتواندشما را از عذاب خدایتان نجات بخشد،فرعون، بى اعتنا به هشدار آن مرد، در فکر کار خویش بود و به هامان که وزیرش بود به ریشخند گفت: براى من برج بلندى بساز تا از فراز آن به راههاى آسمان آگاه شوم،شاید به خدای موسی دست یابم. آن مرد، که به خدا ایمان محکمى داشت همچنان سخن هاى خویش را تکرار مى کرد.‏مى گفت: مرا پیروى کنید، من شما را به راه راست رهنمون خواهم کرد.اى قوم من، این زندگانى دنیا، ناپایدار است، بدان مغرور نباشید.‏آخرت، همیشگى است، آخرت جاودان است.‏همه کرده هاى انسان در آنجا بررسى خواهد شد، بدکار کیفر خواهد دید و نیکوکار پاداش خواهد گرفت. پاداش نیکى ها، بهشت جاویدان است.‏  ای مردم:من شما را به نجات مى خوانم، شما چرا مرا به آتش دعوت مى کنید.‏شما از من مى خواهید که به خداى بى همتا کافر شوم و دیگرى را با او شریک بدانم اما من شما را به سوى خداوندى مى خوانم که به حقیقت بخشنده و صاحب عزّت است. خدایى که بازگشت همه ى ما به سوى اوست.‏همه ى آنان که حق را مى بینند و مى فهمند، امّا به آن تسلیم نمی شوند در آتش خواهند بوددیرى نخواهد گذشت که آنچه را که می گویم خواهید دید.  فرعون و فرعون پرستان، به این سخن ها، از راه خویش باز نمى گشتند، خدا آن مؤمن دلیر را در پناه خویش گرفت و فرعونیان را گرفتار بلا کرد.سرانجام، چنان شد که خدا به موسى(علیه السلام) فرمان داد که: آن توده هاى ستمدیده را شبانه از مصر بیرون برد. حضرت موسى(علیه السلام)، بنى اسرائیل را در تاریکى به راه انداخت، آنان رو به دریاى احمر کوچ مى کردند، در دلشان ترس این بود تا مبادا فرعون باقواى خویش آنان را دنبال کند و چنین نیز شد،فرعون با سپاه خویش به تعقیب حضرت موسى(علیه السلام)پرداخت. وقتى بنى اسرائیل آن سپاه عظیم را دیدند و به تشویش افتادند، چاره اى پیدا نبود، در یک سو دریا بود، کران تا کران آب، و در سوى دیگر فرعون بود با لشکر انبوه خویش، موسى به خدا پناه برد، به او وحى شد که عصاى خود را به دریا زن و از آب بگذر، باز هم، همان عصا مظهر قدرت خداوندى شد، حضرت موسى(علیه السلام) چوبدست خود را به آب کوفت، در دم، راهى خشک و هموار باز شد، بنى اسرائیل به دنبال موسى(علیه السلام)در آن راه، پاگذاشتند آب از دو سوى راه، همچون دو دیوار پشته بر پشته سوار بود و نمى ریخت، بنى اسرائیل از آب گذشتند، و فرعون با سپاه خویش در رسید، در فکر بود که چکار باید کرد، آیا بازگردد، یا دل به دریا زند، در پیش روى خویش، مى دید که حضرت موسى(علیه السلام) و قومش، چگونه به دریا پانهادند و به سلامت از آن گذشته اند، امّا به این نشانه ى آشکار خداوندى، ایمان نمى آورد، به سپاه خود فرمان داد که بگونه ى قوم موسى، از آب بگذرند، همه اطاعت کردند و به دریا در آمدند، مى تاختند تا به حضرت موسى(علیه السلام)و مردم او دست یابند; از باده ى غرور سرمت بودند، ناگهان دیواره ها به هم برآمد، آن راه، چاه شد، آب از همه سو آنان را فرا گرفت، فرعون که خود را بیچاره دید، ایمان آورد، اما دیر بود، همه غریق دریا شدند، همه نابود شدند و از یادها رفتند. قرآن، حال آخرین لحظات فرعون را به دقت بیان می کند،می گوید:  “وقتى فرعون در غرقاب غوطه ور شد، گفت: باور کردم که خدایى نیست مگر آن خدا که بنى اسرائیل به او ایمان دارند، من تسلیمم، (پاسخ شنید که:) آیا اکنون؟! در حالى که تا این دم عصیان و طغیان داشتى و فساد برپا مى کردى، پس امروز ما جسد تو را از آب بیرون خواهیم کشیدتا براى دیگران که پس از تو مى آیند عبرت باشى که مردم بسیارى از نشانه هاى ما، غافلند.‏بنى اسرائیل، بدینگونه از دریا گذشتند.‏اگر حضرت موسى(علیه السلام) از فرعون و ظلم او آسوده خاطر گشته بود اینک گرفتارى بزرگ او، جهل و بهانه جویى خود بنى اسرائیل بود. در آنسوى دریا به ملتى رسیدند، که بت مى پرستیدند بنى اسرائیل از حضرت موسى(علیه السلام) خواستند تا او براى آنان نیز بتى بسازد تا آنان چیزى حتى در بت پرستى هم، از دیگران کم نداشته باشند، حضرت موسى(علیه السلام)از این موضوع دلتنگ شد و فرمود: چه جاهل و نادانید، آیا انتظار دارید من خداى دیگرى، به جزآنکه شما را از چنگال فرعون رهایى بخشید بجویم؟خدا حضرت موسى(علیه السلام) رادعوت کرد تا سى شب دور از مردم به نیایش او بپردازد، حضرت موسى(علیه السلام)به جاى خویش، حضرت هارون(علیه السلام) برادر خود را براى بنى اسرائیل برگماشت و به او براى اداره ى این قوم سفارش نمود، پس از سى شب، به فرمان خداوند، برآن شبها ده شب دیگر افزود، پس از سرآمدن چهل شب، تورات بر او نازل شد تا هادى آنروز قوم یهود باشد.اما بنى اسرائیل تا، چند روزى از حضرت موسى(علیه السلام)دور ماندند، دوباره دلشان بهانه ى بت گرفت. شیادى، سامرى نام، زر و زیورهاى آنان را گرفت و گوساله اى زرین ساخت، آنچنان که در شرایط مخصوصى، به تدبیر او، صداى گوساله از خود پخش مى کرد، آنگاه به مردم، که خردشان تنها در چشمشان بود گفت: این گوساله خداى موسى است، خداى شماست، باید آنرا بپرستید.‏مردم، از یاد بردند که خدا نمى تواند جسمى باشد که در مکان و زمان بگنجد، فراموش کردند که خدا مى باید هادى آنان باشد، غافل از همه ى تعالیم حضرت موسى(علیه السلام)، گوساله اى زرین را که دست ساخته ى سامرى بود و براى کسى نفع و ضررى نداشت، به خدایى پذیرفتند. توجه نداشتند که این بت ساخته ى سامرى براى آنان، تنها گوساله وار فریاد مى کشد و حال آنکه اگر ممکن بود خدا در میان مردم ظاهر شود به هدایت و راهنمایى آنان مى پرداخت و روشن است که از هدایت و راهنمایى تا فریادبیهوده،فاصله بسیار است.  و یهود، اینچنین گمراه شدند و به نصیحت هاى هارون(علیه السلام)،توجهی نکردند.وقتى که حضرت موسى(علیه السلام)بازگشت، و آن انحراف عظیم را دید، سخت افسرده دل گشت و آن مردم جاهل را سرزنش کرد.‏به سامرى فرمود: اینک بنگر که باخداى ساخته ى تو چه مى کنم، آن را مى سوزانم و خاکسترش را به دریا مى پاشم، که خداى واقعى شما، تنها خدایى است که با هر آنچه هست بینا و داناستوجز او خدایی نیست.و بدین گونه آن بت را درهم شکست و نابود ساخت.‏گفتار الهى حضرت موسى(علیه السلام)در دل یهودیان، چندان اثر نداشت، همواره بهانه مى جستند و پیمان شکنى مى کردند. اینان پس از حضرت موسى(علیه السلام)نیز کمتر به حق تسلیم شدند و به گفتار پیامبران و برگزیدگان خداوند. بى اعتنا ماندند. به آنان ستم ها کردند و گروهى از پیامبران را کشتند. حتّى در کتاب آسمانى خود نیز، دست بردند و آن را تحریف کردند و تورات را به صورت امروزى آن درآوردند که: ناکاملى هاى آن، به اندازه اى است که نمی توان آن را یک کتاب آسمانی دانست.    معجزات کلی حضرت موسی(ع)در قرآندر آیه 101 سوره اسراء تعبیر به 9 معجزه دارد‌: ((وَ لَقَدْ ءَاتَیْنَا مُوسَی‌َ تِسْع‌َ ءَایَـاَت‌ بَیِّنَـاَت که آن نه معجزه‌ عبارت است از: عصا، ید بیضا، طوفان‌های کوبنده ((فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِم‌ُ الطُّوفَان‌َ (اعراف‌/133)))، هجوم ملخ و قمّل(شپش یا یک نوع آفت نباتی‌) که بر زراعت‌ها و درختان آن‌ها مسلط گشت و آفت کشاورزی آنان شد ((وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّل))‌َ، و هجوم قورباغه ها که از رود نیل سر برآوردند و آن قدر تولید مثل کردند که زندگی مردم را قرین بدبختی و مشکلات فراوان کرد وَالضَّفَادِع‌َ، دم‌ یا ابتلای عمومی به خون دماغ شدن و یا به رنگ خون در آمدن رود نیل به طوری که نه برای شرب قابل استفاده بود و نه برای کشاورزی ((وَالدَّم‌َ ءَایَـَت‌ٍ مُّفَصَّلَـَت))‌،خشکسالی ((وَلَقَدْ أَخَذْنَآءَال‌َ فِرْعَوْن‌َ بِالسِّنِین (اعراف‌/130))) و کمبود انواع میوه (( و َنَقْص‌ٍ مِّن‌َ الثَّمَرَ َت‌ِ)). شایان ذکر است که معجزات حضرت موسی بیش از این نه تاست؛ از جمله‌: شکافته شدن دریا وغرق شدن فرعون و فرعونیان(بقره‌/50)، نزول مَن‌ّ و سلوی‌َ (بقره‌/57)، جدا شدن قسمتی از کوه وقرارگرفتن همچون سایبانی بالای سرآن‌ها (اعراف‌/171)، بازگشت حیات به مقتولی که قتل اومایه اختلاف بنی اسرائیل شده بود (بقره‌/ 73) ، و خارج شدن چشمه از سنگ(بقره/60)و… ولی سیاق آیه 101 سوره اسرأ نشان می‌دهد، معجزات و نشانه های نه ‌گانه در این آیه مربوط به هدایت و ارشاد فرعون و فرعونیان است.- منبع، پورتال آسمونی  http://www.asemooni.com/biography/religious/moses-prophet#ixzz3LlOabQ98


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: تاریخی , هدیه های آسمان , ,
تاریخ : شنبه 22 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

موسی

מֹשֶׁה

 

نگاره‌ای از «موسی» بزرگترین پیامبر قوم یهود در حال تعلیم محتویات مکتوب بر روی دو لوح سنگی موسوم به ده فرمان. خوزه دی رِیبِرا (قرن ۱۷ میلادی، اسپانیا)

زادروز سدهٔ ۱۳ پیش از میلاد

سرزمین گشام، مصر

درگذشت فوریه یا مارس ۱۲۷۱ پیش از میلاد

کوه نیبو، موأب (در اردن امروزی)

ملیت بنی‌اسرائیل

لقب Moshe Rabbenu یعنی موسی رَبّی ما (در یهودیت)

پیامبر، پیش‌گو، قانون‌گذار (در مسیحیت)

پیامبر اولوالعزم، کلیم‌الله (در اسلام)

مذهب یهودیت

همسر صفورا

فرزندان گرشوم، الیصر

والدین پدر عمران پسر یصهر

مادر یوکابد

موسی از شخصیت‌های کتاب مقدس و نیز قرآن است. در نظر پیروان ادیان سامی (شامل یهودیت و مسیحیت و اسلام) وی از پیامبران بزرگ است و مطابق روایات سنّتی این دین‌ها، قوم بنی اسرائیل را از مصر بیرون برد.

 

در روایات سنّتی تبار وی چنین است: موسی پسر عمران پسر یصهر پسر قاهت پسر لاوی پسر یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم. مادرش یوکابد دختر لاوی و خواهرش میریام (کُلثُم) بود. برادر بزرگ ترش هارون(آرون) نام داشت. بنا به روایت تورات و قرآن، مادر موسی او را در سبدی انداخته به رود نیل سپرد و همسر فرعون آسیه او را از آب گرفت. آسیه، فرعون را راضی کرد که موسی را به فرزندی بپذیرند و موسی در دربار فرعون رشد یافت. موسی به جرم کشتن یک قبطی تحت تعقیب قرار گرفت و به مدین رفت. در آن جا هشت سال به کاهن مدین که بنا به روایت مسلمانان، شعیب، نام داشت، خدمت کرد. آن گاه باصفورا(صپوراه) دختر شعیب ازدواج کرد. بنا به اعتقاد یهودیان[نیازمند منبع]، مسیحیان[نیازمند منبع]، مسلمانان[نیازمند منبع] در بازگشت از مدین، به موسی از سوی خدا وحی شد و او به پیامبری بنی اسرائیل برگزیده شد. موسی به همراهی برادرش هارون به نزد فرعون رفت و او را به یکتاپرستی فراخواند. موسی سه سال از هارون کوچکتر بود و در زمان سخن گفتن با فرعون در مصر هشتاد سال داشت،[۱] هم چنین موسی بنی اسرائیل را در خروج از مصر رهبری کرد. بنا به اعتقاد یهود، ده فرمان، در کوه طور به موسی الهام شد که پایه‌های شریعت قوم یهود را تشکیل می‌دهد. موسی در نزد مسلمانان به کلیم‌الله مشهور است و یکی از پنج پیامبر اولوالعزم به شمار می اید. بر اساس روایت تورات، موسی در زمان وفات صد و بیست سال داشت،[۲] پس از موسی بنا به فرمان خدا، یوشع بن نون از یاران بسیار نزدیک او زمامدار و رهبر بنی اسرائیل شد.[


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: تاریخی , هدیه های آسمان , ,
تاریخ : جمعه 21 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

نبرد جمل

 

پی‌گیری این صفحهنوشتار(های) وابسته: دوران خلافت علی ابن ابی طالبجنگ جملبخشی از شورش‌ها در زمان خلافت علیتاریخ۷ نوامبر ۶۵۶ میلادی برابر با ۱۰ جمادی‌الاولی ۳۶ هجری قمریمکانبصره, عراقنتیجهپیروزی علی بن ابیطالبجنگ بینارتش خلفای راشدینشورشیان عربفرماندهان و رهبرانعلی بن ابی‌طالبمالک اشترعبدالله بن عباسقیس بن سعدعمار یاسرمحمد بن ابوبکرخزیمة بن ثابتمالک اشترمحمد حنفیهعثمان بن حنیفجندب بن کعبعایشهطلحه  ☠زبیر، عراق  ☠عبدالله بن زبیرمروان بن حکم  (ا.ج.)ولید بن عقبه  (ا.ج.)جنگنده~۲۰٬۰۰۰[نیازمند منبع]~۳۰٬۰۰۰[نیازمند منبع]تلفات و شکست‌ها~۵٬۰۰۰[نیازمند منبع]~۱۳٬۰۰۰[نیازمند منبع]علی و عایشه در جنگ جمل در یک نقاشی متعلق به قرن شانزدهمجنگ جمل در ۱۰ جمادی‌الاولی ۳۶ هجری قمری بین عایشه و تابعانش و علی رخ داد. در این جنگ عایشه بر روی شتری به‌نام عسکر سوار بود از این رو این جنگ جمل (شتر نر) نامیده شد.در ابتدا طلحه و زبیر در مدینه با علی بیعت نمودند و بعد از مدت کوتاهی بیعت خود را شکستند و راهی مکه شدند. و در آنجا پس از ملاقات با عایشه همسر محمد مردم را به خونخواهی عثمانتحریک نمودند و با حدود سه هزار نفر بسوی بصره حرکت نمودند. از طرفی هم علی با قوای خود آمد و به میان دو صف لشکر رفت و به گفتگو با عایشه و طلحه و زبیر پرداخت. در این جنگ تعداد زیادی از هر دو گروه کشته شدند. جنگ با پیروزی علی پایان گرفت.[۱]عایشه که از مخالفان عثمان حمایت می‌کرد در راه بازگشت بهمدینه پس از طواف خانه کعبه، پس از آنکه خبر قتل عثمان و به خلافت رسیدن علی را شنید، به مکه بازگشت و فعالانه به عملیاتی علیه علی اقدام کرد و چهار ماه بعد[۲] به طلحه و زبیر پیوست. کینهعایشه نسبت به علی از حادثه‌ای که در آن اتهامی که به عایشهزده‌بودند، نشات می‌گرفت که علی در آن حادثه به محمد توصیه کرد که عایشه را طلاق دهد. علاوه بر عایشه، افرادی از بنی‌امیهکه از مدینه فرار کرده‌بودند و بر طبق نظر روبرت گلیو خلافت را در انحصار بنی امیه می‌دیدند[۳] و اهدافشان با طلحه و زبیر متفاوت بود، در مکه جمع شده و به والیان عزل شده بصره و یمن پیوستند که از بیت المال برای خود پول آورده‌بودند. طلحه و زبیر که پیشتر از آرزوهای سیاسی خود ناامید شده‌بودند، با مخالفت علی در نگهداری حکومت بصره و کوفه برای این دو، ناامیدیشان افزون‌تر گردید. این دو وقتی شنیدند که هوادارانشان در مکه جمع شده‌اند، از علی درخواست کردند که اجازه دهد که به بهانه عمره مدینه را ترک گویند. پس از آن، این دو بیعت خود با علی را شکسته و مسئولیت قتل عثمان را به گردن وی انداخته و از وی خواستند که قاتلین را محاکمه کند.[۴]دانشنامه اسلام می‌نویسد طلحه و زبیر و عایشه اذعان داشتند که حدود باید برای همه به طور مساوی برپا داشته شود و یک سری اصلاحات باید انجام گیرد. از آنجایی که این سه تن در سرنوشت عثمان به نوبه خود مسئول بودند، علت شورششان در راستای درخواست برای خونخواهی از عثمان و مقصودی که از اصلاحات مد نظر داشتند، مبهم به نظر می‌رسد. جنبش‌های اجتماعی و اقتصادی که به خاطر ترس از تاثیر گذاری تندرویان بر علی به وجود آمده بودند، به نظر می‌رسد که توضیح قانع کننده تری از یک احساس شخصی برای اعمال و عواقبش داشته باشند. در میان مخالفان عثمان، میانه روها بدون شک خواستار تغییر سیاستهای وی بودند. ولی هیچ کس فکر نمی‌کرد که کار به تغییرات اساسی بکشد.[۲] مادلونگ بر این باورند که این چند تن کشته شدن عثمان را بهانه‌ای برای مخالفت با علی و جاه طلبی خود قرار دادند، زیرا آنها، خلافت علی را با منافع خود، سازگار نمی‌دیدند. از سوی دیگر، شورشیان مدعی بودند که خون عثمان نیازی به قصاص ندارد، زیرا وی به خاطر عمل نکردن به قرآن و سنت محمد کشته شده‌است.[۵] وسیا وگلییری معتقد است علت واقعی این شورشها علیه علی، رویکرد بخشایشگر علی نسبت به مقصران در این قضیه (که این تفکر را القا می‌کرد که آنان مجازات نخواهند شد)، عدم برخورد قاطعی از سوی علی با شورشیانی که بسیاری از مردم را به خاطر تکبر و خطرآفرین بودن شورشیان، از دست آنان فرار کرده بودند و سیاست محبوب ضد اشرافی گری قریش علی بوده است.[۶]پس از آنکه طلحه و زبیر در جمع‌آوری حامیان در حجاز ناکام ماندند، به آرزوی پیداکردن نیرو و منابع لازم برای بسیج کردن حامیان عراقی، با چند صد سرباز[۲] تصمیم گرفتند به بصره بروند.[۷]ویلفرد مادلونگ تخمین می‌زند که این سه تن، تقریباً چهار ماه پس از خلافت علی در ربیع‌الثانی ۳۶ هجری مصادف با اکتبر ۶۵۶ میلادی، به همراه حامیانشان، مکه را به سمت عراق ترک کردند.[۳]وقتی علی از این موضوع مطلع شد، با سپاهی با استفاده از ردپایشان،[۲] شروع به تعقیبشان کرد اما نتوانست که به آنها برسد.[۸] علی کاملاً مجبور به جلوگیری از تصرف عراق توسط این گروه شد، چرا که شام فقط از معاویه اطاعت می‌کرد. در مصر نیزهرج و مرج وجود داشت. بنابراین با از کف رفتن عراق، عملاً استانهای شرقی وابسته به آن شامل ایران نیز از دست می‌رفت.[۲] شورشیان بصره را تصرف کرده[۳] و بسیاری از مردم را کشتند. علی از کوفیان درخواست یاری کرد و به خیانتهایی درعراق پی برد.[۹] در بصره سپاه عایشه به بیت المال بصره حمله کرد. آنان محافظان بیت المال را کشتند و همچنین عثمان بن حنیف، والی منصوب علی، را مجبور کردند که قصر حکومتی را ترک کند و موی سر و ریشش را کندند.[۶]علی ترجیح داد به جای این که به بصره لشکر کشی کند، حمایت کوفه را جلب کند.[۶] ابوموسی اشعری والی کوفه پیش از جنگ جمل با علی بیعت نمود. اما وقتی که جنگ بین طلحه و زبیر و عایشه با علی بالا گرفت، ابوموسی موضعی بی طرف اتخاذ کرد و با وجود تحت فشار گذاشتنش، از تصمیمش منصرف نشد.[۱۰]وی مردم کوفه را بی طرفی در جنگ داخلی بین مسلمانان فرا می‌خواند.[۶] سرانجام حامیان علی وی را از کوفه بیرون کردند و علی نامه‌ای شدید الحن به وی نوشت و عزلش کرد.[۱۰] نمایندگان علی (مالک اشتر، ابن‌عباس، فرزندش حسن و عمار بن یاسر) تلاش بسیاری برای جلب حامی برای سپاه علی انجام دادند تا بالاخره شش، هفت یا ۱۲ هزار نفر را به سپاه علی ملحق کردند.[۶]مادلونگ می‌نویسد حسن توانست لشکر شش یا هفت هزار نفره فراهم کند و آنان را به ذی قار آورد و به علی ملحق شد.[۱۱]علی به بصره نزدیک شد و باب مذاکرات با طلحه و زبیر و عایشه را باز کرد. همه در حال حاضر فکر می‌کردند توافق بین طرفین حاصل شده است، جنگ بین دو سپاه ناگهان آغاز گردید. در منابع در مورد آغازگر جنگ روایاتی گوناگون داریم. بر طبق برخی روایات، علی به لشکریانش دستور داد که جنگی را آغاز نکنند، اما پس از آنکه برخی از حامیان علی کشته شدند، وی خود را مستحق دانست که جنگ را علیه برخی مخالفانش از اهل قبله آغاز کند.[۶] آنچه از این روایات بر می‌آید این است که بنا به سنت عرب، جنگ بیشتر شامل نبردهای دو نفره و دوئل وار بوده و درگیری گروهی و گسترده در آن به چشم نمی‌خورد. مهمترین بخش جنگ، حول هودج عایشه و شترش در جریان بود.[۶] وجه تسمیه این جنگ این است که عایشهدر مرکز میدان جنگ و بر روی شتری سوار بود.[۹] در اثر جنگیدن محافظان عایشه، شتر عایشه به خون آنها آغشته شده بود.[۳]عایشه در این جنگ آسیبی ندید، تنها یک خراش جزیی بر روی یکی از بازوانش به وجود آمد. جنگ حول شتر بسیار شدید بود. محافظان عایشه یکی پس از دیگری کشته می‌شدند و هر که کشته می‌شد، افسار شتر عایشه را یکی دیگر از لشکریانش می‌گرفت. بین ۴۰ تا ۲۷۰۰ نفر برای محافظان کشته شده عایشه ذکر کرده‌اند. سپاه علی پیروز شد و یاران علی زانوی شتر را قطع کردند و شتر به همراه عایشه به زمین نشست. اما عملاً پیش از این هم جنگ به پایان رسیده بود، چرا که طلحه توسط تیری که بسیاری از منابع آن را کار مروان می دانند، زخمی شده و پس از برده شدن به یک خانه در گذشت.[۶] روبرت گلیو می‌نویسد انگیزه مروان از این عمل، این بود که وی، طلحه را هیچگاه در قتل عثمان بی تقصیر نمی‌دانست.[۳] زبیر نیز پس از اینکه با علی دیدار کرد و علی وی را به یاد سخنی از محمد در مورد خودش انداخته بود، در مشروعیت جنبشی که به راه انداخته بود دچار تردید گشت و میدان جنگ را ترک نمود. برخی از قبیله بنی تمیم وی را تعقیب کردند و وی را در جایی خلوت به نام وادی السباع به طرز توطئه آمیزی کشتند. احنف بن قیس را محرکان قتل زبیر دانسته‌اند.[۶] روبرت گلیو معتقد است که گرچه در مورد فرار و خیانت و حقارت در این جنگ، در منابع اغراق شده اما این دلایل به خوبی نشان دهندهٔ بی‌ثباتی مخالفان علی و حاکی از علت پیروزی آسان علی در این جنگ است.[۳] محاسبه آمار دقیق رزمندگان در این جنگ و کشته شدگان غیر ممکن است. چرا که منابع در مورد تلفات جنگ، اعدادی بین ۶۰۰۰ تا ۳۰۰۰۰ تن گزارش می‌دهند. وگلییری می‌نویسد عدد ۳۰۰۰۰ اغراق است، زیرا افرادی که از مدینه به همراه علی آمدند و افرادی که بعداً به وی پیوستند سر جمع به سختی به ۱۵۰۰۰ تن می‌رسد.[۶]عایشه بازداشت گردید اما با احترام با وی رفتار شد و علی وی را (تحت مراقبت[۲]) به مدینه فرستاد و در این تصمیم سر سخت بود. او به سپاه عایشه امان داد و با برخی افراد مخالف همچون مروان بن حکم صلح نمود و وی به معاویه در شام پیوست. این عمل علی، باعث بروز ناآرامی‌هایی در سپاهش گردید. مطلبی مهمتر که باعث شد تندرویان سپاه علی وی را متهم به خروج از دین بکنند، این بود که علی مانع از به کنیزی گرفتن زنان و فرزندان و گرفتن اموال کشته شدگان جنگ در سپاه عایشه گردید و تنها اموالی که در میدان جنگ به دست می‌آمد را مجاز به گرفتن دانست. آنان از علی پرسیدند که چطور ریختن خون این افراد حلال بوده اما اموالشان حرام است و بعداً خوارج این مساله را یکی از اتهامات وارده بر علی مبنی بر خروج از دین به حساب می‌آوردند.[۶]


|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : سه شنبه 18 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

کریم‌خان زند
از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
 پرش به: ناوبری، جستجو  کریم‌خان زند
اولین پادشاه زندیه
 
کریم‌خان زند
دوران ۱۱۷۹ - ۱۱۹۳ ه‍. ق.
نام کامل محمدکریم خان زند
لقب(ها) وکیل الرعایا
زادروز ۱۱۱۹ (قمری)
زادگاه روستای پری
مرگ سه‌شنبه ۱۳ صفر ۱۱۹۳ (قمری)[۱] (۱۱ اسفند ۱۱۵۷ ه‍. خ.)
محل مرگ  شیراز
آرامگاه موزه پارس (عمارت فرنگی) روبروی ارگ کریم خانی
۲۹°۳۶′۵۷.۶۳″ شمالی ۵۲°۳۲′۴۲″ شرقی
پیش از زکی خان زند
پس از شاهرخ‌میرزا
آزادخان افغان
محمدحسن‌خان قاجار
دودمان زند


کریم‌خان زَند (زادهٔ ۱۱۱۹ ه‍. ق. - درگذشتهٔ ۱۱۹۳ ه‍. ق. در شیراز) فرمانروای ایران از (۱۱۷۹ تا ۱۱۹۳ ه‍. ق.) و بنیان‌گذار دودمان زندیه بود. زندها یک طایفه دامدار از قوم لر بودند که در زاگرس و دشت‌های همدان به روش دامداری زندگی کرده و مرکز استقرارشان در روستاهای پری و کمازان در نزدیکی ملایر بود.[۲]

کریم‌خان در دوران اوج حکومت خود تقریباً بر تمام ایران حکومت می‌کرد اما از تاج‌گذاری خودداری نمود و پس از پیروزی بر محمدحسن خان قاجار در دیوانخانه قدیم تهران بارعام داد و خود را وکیل الرعایا خواند.[۳] برخی ایل‌های لر در شکل گیری حکومت به کریم‌خان کمک کرده و همراه وی به شیراز رفتند اما پس از انقراض سلسله زندیه به لرستان بازگشتند.[۴] وی پیش از به قدرت رسیدن رئیس طایفه زند و از فرماندهان سپاه نادرشاه بود. حکومت او دوره‌ای آرام در تاریخ ایران به شمار می‌رود. وی اجازه داد تا بعضی از اقوام ساکن شمال ایران مستقل از حکومت باقی بمانند و یکی از همان‌ها به نام طایفه قاجار با شکست لطف‌علی خان زند دودمان زندیه را برانداختند.[۵][۶] از آن نمونه مدارا با میر مهنا و خوانین بختیاری و مدیریت محلی او در مرکز و جنوب ایران و نیز قاجار در شمال ایران بود.

کریم‌خان توانست پس از فروپاشی حکومت نادرشاه افشار، تمام بخش‌های مرکزی، شمالی، غربی و جنوبی ایران را تحت حکومت خود درآورد. همچنین برادر وی، صادق‌خان زند، نیز موفق شد در سال ۱۱۸۹ ه‍. ق. بصره را از امپراتوری عثمانی جدا کرده و به ایران پیوست نماید و از این طریق، نفوذ ایران را بر سراسر اروندرود، بحرین و جزایر جنوبی خلیج فارس مسلم گرداند.
محتویات  [نهفتن]
۱ رسیدن به سلطنت
۱.۱ حمله به گرجی‌های فریدون شهر
۲ پست‌های کریم‌خان زند
۳ سیاست داخلی
۴ جنگ خارجی
۵ سرلشکری
۶ سرکوبی شورش‌ها
۷ پایتخت کریم‌خانی
۸ مرگ کریم‌خان و نسل او
۹ تبارنامه
۱۰ نگارخانه
۱۱ پانویس
۱۲ منابع


رسیدن به سلطنت

بعد از مرگ نادر شاه افشار، جانشینان نالایق وی بر سر مرده ریگ نادر نزاع‌های فراوانی نمودند. کشور ایران وارد مرحله‌ای از عدم ثبات سیاسی و اقتصادی شدیدی گردید و به دلیل عدم قدرت دولت مرکزی خوانین و حکام نواحی طغیان نموده و در صدد کسب قدرت بیشتر و رسیدن به منصب پادشاهی برآمدند. علی قلی خان، ابراهیم خان، شاهرخ و سلیمان دوم هر کدام مدت کوتاهی سلطنت کردند. احمدخان ابدالی از سرداران افغانی نادر در شرق ایران، محمدحسن خان قاجار در استرآباد و آزاد خان افغان در نواحی شمال ایران در صدد تشکیل حکومت و کسب قدرت بودند. در این آشفته بازار کریم توشمال (کریم خان زند) نیز در صدد کسب قدرت برآمد. کریم از لرهای لک و ساکن پری و کمازان ملایر بود که نادر شاه قبلاً آنها را به خراسان تبعید کرده بود اما بعد از مرگ نادر آنها به سرعت خود را به کمازان رسانیدند. کریم نواحی تویسرکان و کزاز را متصرف شد. وی توانست محمدعلی خان، حاکم همدان و حسنعلی خان، حاکم اردلان را شکست دهد و حامیانی پیدا کند. کریم بعد از پیروزی بر دشمنان خود شهرت عظیم کسب نمود و عنوان کریم خان یافت. کریم خان بعد از پیروزی‌های متعدد و کسب شهرت با علیمردان خان بختیاری متحد شد و بنا بر پیشنهاد علیمردان تصمیم گرفتند به ابوالفتح خان بختیاری حاکم اصفهان و عراق که منصوب شاهرخ میرزا بود، حمله کرده و او را شکست دهند. متحدین توانستند ابوالفتح را شکست دهند، اما آنها بعد از این پیروزی پیمان اتحاد سه جانبه‌ای منعقد نمودند تا برای نجات ایران از هرج و مرج چاره‌ای بیندیشند. متحدین ابوتراب نوهٔ مادری سلطان حسین صفوی را با نام شاه اسماعیل سوم بر تخت نشاندند و مناصب را بین خود تقسیم کردند. علیمردان به علت صغر سن شاه جدید نایب السلطنه، کریم خان سردار کل سپاه و ابوالفتح خان حاکم اصفهان شد. بعد از این پیمان کریم خان عازم فتح نواحی غربی ایران شد. هنگامی که وی مشغول فتوحات بود، علیمردان با استفاده از غیبت وی ابوالفتح خان حاکم اصفهان را کور و مقتول نمود و عمویش باباخان بختیاری را حاکم اصفهان نمود و خود عازم دفع صالح خان حاکم شیراز شد. در حقیقت علیمردان خان خود را پادشاه واقعی ایران می‌دانست و شاه اسماعیل سوم آلت دستی بیش نبود.

کریم خان بعد از اطلاع از موضوع در یک شورای مشورتی با سرداران خود تصمیم گرفت با علیمردان بجنگد. او با ۳۰۰۰۰ سپاهی به اصفهان حمله برد و شهر را تصرف کرد. علیمردان هم که شیراز را تصرف و در آنجا ستم زیادی کرده بود بعد از اطلاع از این وقایع به سوی اصفهان حرکت کرد. خان زند نیز فوراً با سپاه خودراهی جنوب شد. در چهارمحال بختیاری دو سپاه رو به روی هم صف آراستند. در ان نبرد علیمردان خان منهزم و با به جا گذاشتن کلیهٔ لوازم خود به خوزستان فراری شد تا با کمک حاکم آن جا بتواند دوباره علیه کریم خان قد علم کند.[۷]
حمله به گرجی‌های فریدون شهر

جان. ری. پری چنین می‌نویسد: «با این وجود کریم خان آشکار ساخت که آرزومند تسلط بر سرزمین کوهستانی بختیاری است. پس از پیروزی بلافاصله خراجی از تمام افراد مقیم و همسایهٔ بختیاری طلب کرد. گرجی‌های ساکن روستای آخره از دادن خراج خودداری کردند و به اتفاق مردمان روستاهای ارمنی نشین مجاورشان به مقاومت مسلحانه پرداختند. کریم خان نیز با قوای نظامی اش در کوه تسیخه به آنان حمله کرد. بسیاری از دهقانان کشته و اسیر گردیدند و رهبران گرجی‌ها تیرباران شدند و خان زند با تعداد زیادی اسیر آنجا را ترک کرد.[۸]

نویسندهٔ تاریخ گیتی گشای نامی در تاریخ زندیه از این واقعه با نهایت اختصار و اختفاء یاد می‌کند و در این خصوص تنها با جملهٔ «تدمیر سایر خصمان نژند» یاد کرده است.[۹]

احمد پناهی سمنانی در کتاب لطفعلی خان زند در مبحث جنبه‌های منفی حکومت کریم خان چنین می‌نویسد: «کشتار مردم سلحشور و مقاوم سیراوی (؟) در صفحات لرستان و خوزستان (فریدونشهر با هر دو استان مجاور است) که فرمان او را مبنی بر دادن سرباز و ملازم رکابی قبول نکردند و در جنگی نابرابران سران آنها به قتل رسیدند و سرهای آنان را کلهٔ منار ساختند و اطفال و زنانشان را اسیر کردند ... برخی از زنان نیز خود را از کوه به پایین پرتاب کردند تا به اسارت سربازان خدامراد خان سردار نظامی کریم خان نیفتند».[۱۰]

کریم خان نه تنها در هنگام حیاتش رشتهٔ حیات بسیاری از گرجیان را قطع کرد بلکه هنگام مرگش نیز باعث خسارات و لطمات به گرجیان گردید. «... در سال ۱۷۷۷ یا ۱۷۷۸ درگذشت کریم خان بوربور که از سرداران همنام کریم خان بود بر شایعهٔ بیماری او دامن زد و موجب پیدایش آشفتگی‌هایی در میان لرها و بختیاری‌ها گردید و گرجی‌ها و ارمنی‌های ساکن غرب اصفهان غارت شدند ...»[۱۱]

گرجی‌هایی که از این واقعه جان سالم به در بردند در نواحی متعدد متفرق شده و زندگی نوینی را در روستاهای اطراف پایه‌گذاری کردند، اما فریدونشهر مرکزیت خود را به عنوان میراث دار فرهنگ و زبان گرجی برای همیشه حفظ کرد. روستاهایی که گرجی‌ها به آنجا رفته و زندگی جدید را بنا نهادند عبارتند از: روستاهای شعبهٔ جنوبی منطقهٔ فریدن، شامل: چغیورت، سیبک و نهضت آباد[۱۲]
پست‌های کریم‌خان زند
 
 تندیس کریم‌خان زند

محمدکریم خان (کریم خان زند) از تیرهٔ زند بگله بود. تیرهٔ زند بگله مهم‌ترین تیرهٔ طایفهٔ زند به حساب می‌آمده‌است. طایفهٔ زند گروهی بودند با معیشت شبانی که از اراضی دامنهٔ زاگرس به دهستان پری و کمازان در نزدیکی ملایر کوچ کرده بودند.» معمولاً زندها را شاخه‌ای از طوایف لر به حساب آورده‌اند. احتمالاً از نواحی شمال لرستان کوچ کرده و به وسیله شاه عباس صفوی در اطراف ملایر و بروجرد اسکان داده شده‌اند.[۱۳]
ایل خان
سرلشکر
وکیل الرعایا
تاریخ ایران
دوران باستان
نیا-ایلامی ۳۲۰۰–۲۷۰۰ پ.م.
عیلام ۲۷۰۰–۵۳۹ پ.م.
منائیان ۸۵۰–۶۱۶ پ.م.

شاهنشاهی
ماد ۶۷۸–۵۵۰ پ.م.
  (سکاها ۶۵۲–۶۲۵ پ.م.)
هخامنشیان ۵۵۰–۳۳۰ پ.م.
سلوکیان ۳۱۲–۶۳ پ.م.
اشکانیان ۲۴۷ پ.م.–۲۲۴ پس از میلاد
ساسانیان ۲۲۴–۶۵۱

سده‌های میانه
امویان ۶۶۱–۷۵۰
خلافت عباسیان ۷۵۰–۱۲۵۸
زیاریان
۹۲۸–۱۰۴۳ صفاریان
۸۶۷–۱۰۰۲
آل بویه
۹۳۴–۱۰۵۵ سامانیان
۸۷۵–۹۹۹

غزنویان ۹۶۳–۱۱۸۶
سلجوقیان ۱۰۳۷–۱۱۹۴
خوارزمشاهیان ۱۰۷۷–۱۲۳۱
ایلخانان ۱۲۵۶–۱۳۳۵
چوپانیان
۱۳۳۵–۱۳۵۷ مظفریان
۱۳۳۵–۱۳۹۳
جلایریان
۱۳۳۶–۱۴۳۲ سربداران
۱۳۳۷–۱۳۷۶

تیموریان ۱۳۷۰–۱۴۰۵
قراقویونلو
۱۴۰۶–۱۴۶۸ تیموریان
 ۱۴۰۵–۱۵۰۷
آق‌قویونلو
۱۴۶۸–۱۵۰۸

معاصر اولیه
صفویان ۱۵۰۱–۱۷۳۶

افشاریان ۱۷۳۶–۱۷۴۷
زندیان
۱۷۵۰–۱۷۹۴ افشاریان
 ۱۷۴۷–۱۷۹۶


قاجاریان ۱۷۹۶–۱۹۲۵

معاصر
دودمان پهلوی ۱۹۲۵–۱۹۷۹
دولت موقت ایران ۱۹۷۹–۱۹۸۰
جمهوری اسلامی ۱۹۸۰–امروز
نوشتارهای مرتبط [نمایش]
این جعبه: نمایش • بحث • ویرایش

سیاست داخلی

او را نیکوترین فرمانروا پس از حمله اعراب به ایران دانسته‌اند. کریم‌خان از طایفه زند بود. پدرش «ایناق خان» نام داشت و رئیس ایل بود. کریم خان در آغاز یکی از سربازان سپاه نادرشاه افشار بود که پس از مرگ نادر به ایلش پیوست. کم‌کم با سود بردن از جو به هم ریخته پس از مرگ نادر کریم‌خان نیرویی به هم زد و پس از چندی با دو خان از ایل بختیاری به نامهای ابوالفتح خان آسترکی و علیمردان خان ائتلافی فراهم ساخت و کسی را که از سوی مادری از خاندان صفوی می‌دانستند، به نام ابوتراب میرزا را به شاهی برگزیدند. در این اتحاد علیمردان خان نایب‌السلطنه بود و ابوالفتح خان بختیاری حاکم اصفهان و کریم‌خان نیز سردسته سپاه بود. اما چندی که گذشت علیمردان خان بختیاری، ابوالفتح‌خان بختیاری را کشت و بر دیگر همراهش کریم‌خان هم شورید ولی سرانجام پیروزی با کریم‌خان بود. چندی هم با محمد حسن خان قاجار دیگر مدعی پادشاهی ایران درگیر بود که سرانجام سربازانش محمد حسن خان را در حالی که رو به گریز بود کشتند. او بازمانده افغانهای شورشی را نیز یا تار و مار کرد و یا آرام نمود. سر انجام با لقب وکیل الرعایا (نماینده مردم) در ۱۷۵۰[۱۴] به فرمانروایی بخش بزرگی از ایران به جز خراسان رسید که آن را به احترام نادرشاه در دست نوه او شاهرخ‌میرزا باقی گذاشت.

کریم‌خان هوشمند و باتدبیر بود و به آرامش و رفاه مردم اهمیت می‌داد و به دانشمندان ارج می‌گذاشت. وی کارخانه‌های چینی‌سازی و شیشه‌گری در ایران احداث کرد. صنایع و بازرگانی در دوره وی رونق فراوان یافت. با این وجود غربیان وی را «پادشاهی بزرگ» نمی‌دانستند چرا که در دورهٔ زمامداری او به‌بیگانگان امتیازی داده نشد؛ البته او خود نیز چنین ادعایی نداشت و خود را وکیل الرعایا می‌خواند. کریم‌خان با توجه به پیشه‌اش که سرپرستی ایل بود از نزدیک با مشکلات مردم آشنا بود و سپس سپاهی‌گری آن هم در ارتش نادری، که درگیر جنگهای پیاپی بود به او نشان داد که بار جنگ‌های پیاپی به دوش خراج مردم است؛ پس، بیشتر آرامش و درگیر نکردن کشور در درگیری‌ها را می‌پسندید تا مبادا آشوب و یا جنگی به کشور و مردم آسیب برساند.[۱۵]
جنگ خارجی

تنها جنگ دوران فرمانروایی کریم‌خان، جنگ بصره و ستاندن این شهر از عثمانیان بود. او در این جنگ به دلیل بدرفتاری‌ها و اخاذی از بازرگانان ایرانی توسط حاکم بصره درگیر شد. در زمان او بندر بوشهر مرکز تجارت و داد و ستد شد. کریم خان از انگلیسی‌ها دل خوشی نداشت و همیشه می‌گفت که انگلیسی‌ها می‌خواهند ایران را مانند هند کنند؛ بنابراین با دیگر کشورهای اروپایی نظیر فرانسه و هلند به امور بازرگانی می‌پرداخت.
سرلشکری

کریم خان زند در نبردهای زیر فرماندهی سپاه را خود بر عهده داشت: نبرد کریم خان زند-آزاد خان افغان
سرکوبی شورش‌ها

در زمان کریم‌خان چند آشوب از جمله طغیان میرمهنا خلیج فارس و شورش حسینقلی خان جهانسوز رخ داد اما در کل در زمان او مردم ایران روی آرامش دیدند.
پایتخت کریم‌خانی

کریم‌خان زند شهر شیراز را پایتخت خود ساخت و بناهای بسیار زیبایی از خود در این شهر به یادگار گذاشت که از آن جمله می‌توان به حمام وکیل، بازار وکیل، ارگ کریم‌خان و مسجد وکیل اشاره کرد.
مرگ کریم‌خان و نسل او

کریم‌خان در ۱۱۹۳ هجری قمری (۱۷۷۹ میلادی) درگذشت. فرزندان او هفت تن، چهار پسر و سه دختر بودند. پس از مرگش زکی‌خان زند به فرمانروایی رسید.

آرامگاه کریم‌خان زند در موزه پارس امروزی یا عمارت فرنگی واقع در روبروی ارگ کریم خانی ضلع جنوبی مجاور حیاط هنرستان صنعتی نمازی شیراز به خاک سپرده شد. پس از چیرگی آغامحمدخان قاجار بر شیراز (پانزده سال پس از مرگ کریم‌خان)، به دلیل کینه‌اش قبر وکیل الرعایا را شکافته و استخوانهای او را به تهران برد و در کاخش در زیر پله‌های کاخ گلستان دفن کرد تا به وی بی‌احترامی کرده باشد و هر روز از روی جنازهٔ وی بگذرد. در دورهٔ رضا خان (حدود ۱۵۰ سال پس از مرگ کریم‌خان) دستور نبش قبر کریم خان داده شد تا وی دوباره به شیراز بازگردانده شود. اما به علت بیماری فرزندش این ماجرا عقب افتاد و به دست فراموشی سپرده شد. برخی نیر می‌گویند ممکن است وی را به نجف یا به حرم شاه عبدالعظیم برده باشند. ولی دیگر از استخوان‌های کریم خان زند اثری در دست نیست.
تبارنامه                                                                  
                                            
                بداق‌خان                   آغابیگم             ایناق‌خان
                                
                                                                              
                                                    
  خدامرادخان   امرالله‌خان   آغابیگم   اسکندرخان   زکی‌خان
فرمانروائی ۱۱۵۸ خورشیدی   کریم‌خان
فرمانروائی ۱۱۲۹ تا ۱۱۵۸ خورشیدی           صادق‌خان
فرمانروائی ۱۱۵۸ تا ۱۱۶۰ خورشیدی
  
                                                                                  
                      
  صیدمرادخان
فرمانروائی ۱۱۶۷ تا ۱۱۶۸ خورشیدی       علیمرادخان
فرمانروائی ۱۱۶۱ تا ۱۱۶۴ خورشیدی                   ابوالفتح‌خان
فرمانروائی ۱۱۵۸ خورشیدی   محمدعلی‌خان   جعفرخان
فرمانروائی ۱۱۶۴ تا ۱۱۶۷ خورشیدی   عبدالله‌خان

                                                              

              شیخ‌ویس‌خان                                   لطفعلی‌خان
فرمانروائی ۱۱۶۸ تا ۱۱۷۳ خورشیدی

 


نگارخانه

نگاره‌ای از کریم‌خان زند

آرامگاه کریم‌خان زند

کریم‌خان زند بر روی تمبر ۲ شاهی

نگاره‌ای از کریم خان


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : دو شنبه 17 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

در ۱ صفر ۳۷ (قمری) نبردی سنگین میان علی بن ابی‌طالب و معاویه که در شام ادعای خلافت کرده بود، در محلی به‌نام صفین که در ناحیه غربی عراق میان بالس و رقه است رخ داد. در آغاز خلافت علی، معاویه را از کارگزاری شام معزول و سهل بن حنیف را جانشین وی کرد. معاویه نپذیرفت و شام را زیر فرمان خود گرفت. پس از پایان جنگ جمل، علی، حریر بن عبدالله را به شام فرستاد تا از معاویه بیعت بگیرد. معاویه نیز به خون‌خواهی عثمان لشکری برای جنگ با علی آماده کرد. علی هم از کوفه عازم جنگ شد و در صفین جنگ سختی میان سپاه شام و عراق درگرفت. این نبرد۱۱۰ روز طول کشید.پس از چند روز نبرد، سپاه علی در شرف پیروزی بود که با پیشنهاد عمروعاص، سپاه معاویه قرآن‌ها را بر سر نیزه کردند. با دیدن این صحنه گروهی از سپاه عراق جنگ را ترک کردند.علی مالک اشتر و یا عبدالله بن عباس را برای نمایندگی و حکمیت انتخاب نمود؛ اما گروهی که جنگ را ترک کرده بودند، نپذیرفتند و ابوموسی اشعری را برگزیدند.بنابراین تعیین خلیفه به حکمیت میان عمروعاص و ابوموسی اشعری سپرده شد، لکن با بی کفایتی ابوموسی و زیرکی عمروعاص خلافت به معاویه سپرده و علی از آن عزل شد و علناً قدرت را از دست حضرت گرفت.

 

 

شناسه جنگ

تاریخ:۱ صفر ۳۷ قمری-۲۴ جمادی‌الاولی ۳۷ قمری

مکان:صفین، شام(سوریه کنونی)

نتیجه:حکمیت بین طرفین و شکل گیری خوارج

جنگندگان

خلفای راشدین

اهالی شام(قاسطین)

امرا سپاه علی

علی بن ابی طالب

مالک اشتر نخعی

عمار یاسر

عبدالله بن عباس

عبیدالله بن عباس

حجر بن عدی

محمد بن ابوبکر

هاشم بن عتبه

قیس بن سعد

عدی بن حاتم

محمد حنفیه

ابوالجوشاء

ابوایوب انصاری

سهل بن حنیف

جاریه بن قدامه

ابوقنادة انصاری

اشعث بن قیس کندی

عبدالله بن وهب راسبی

حرقوص بن زهیر سعدی

شمر بن ذی الجوشن

امرا سپاه شام

معاویه

عمروعاص

مروان بن حکم

نعمان بن بشیر

عبیدالله بن عمر

عبدالله بن عامر

ولید بن عقبه

ضحاک بن قیس

بسر بن ارطاة

سفیان بن عوف

حبیب بن مسلمه

ذی الکلاع حمیری

ابوالأعور سلمی

قوا علی

۹۰٬۰۰۰-۱۲۰٬۰۰۰

قوا شام

۱۲۰٬۰۰۰-۳۰۰٬۰۰۰

تلفات سپاه علی

۲۰٬۰۰۰-۲۵٬۰۰۰

تلفات سپاه شام

۴۵٬۰۰۰-۶۵٬۰۰۰

وقایع جالب

در روزهای آغازین جنگ سپاهیان شام به دلیل حضور نداشتن شخص معاویه در میدان جنگ روحیه خود را باخته و تلفات سنگینی داده بودند.به همین دلیل معاویه با کمک عمروعاص شخصی به نام داود دمشقی که شباهت عجیبی به خود داشت را پیدا کرد و با دادن مقادیر زیادی پول او را به جای خود به میدان فرستاد.سرانجام این شخص در واپسین روزهای جنگ به هلاکت رسید.

در پنجمین روز جنگ که رود فرات به تصرف سپاه علی درآمده بود عمروعاص برای بازپس گیری رود خدعه ای به کار برد:او تعدادی از سپاهیان شام را در میان سپاهیان امام نفوذ داد تا در بین آن ها شایعه کنند که سپاهیان شام می خواهند نیمه های شب مسیر رود را به سمت اردوگاه ایشان تغییر داده و تمامی آنان را غرق کنند بسیاری از سپاهیان زودباور با شنیدن صدایی شبیه به صدای کلنگ از سوی اردوگاه سپاه شام این دروغ ها را باور کرده از اردوگاه گریختند و نظم سپاه در هم ریخت و تلاش های مالک اشتر و چند تن دیگر از یاران علی مبنی بر بازگرداندن سربازان به اردوگاه بی نتیجه ماند.در حالی که تمام این مدت سپاهیان مشغول طبل زدن بودند و این صداها هم مربوط به طبل زدن آن ها بود و با این خدعه عمروعاص هم فرات را از دست سپاهیان علی درآورد و هم نظم آن ها را به هم زد.

در واپسین روز جنگ که سپاه علی در شرف پیروزی بود و مالک اشتر و قیس بن سعد، و چند تن از سرداران سپاه، چند قدم تا خیمه معاویه فاصله داشتند، علی دست به شمشیر برده و به عمروعاص و ۳ تن از اطرافیان او(ضحاک بن قیس، بسر بن ارطاة، سفیان بن عوف)حمله کرد.عمروعاص برای رهایی از ضربت ذوالفقار علی لخت شد و ۳ تن دیگر نیز به پیروی از وی عورت خویش را نمایان کردند و علی از شرم چشمان خویش را بست و راهش را کج کرد عمروعاص زمانی که از این مهلکه جان سالم به در برد به اردوگاه سپاه شام بازگشته و دستور داد قرآن ها را بر سر نیزه کنند.

علی در این جنگ ۵۲۱ بار شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و ۵۲۱ نفر را کشت.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : دو شنبه 17 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق
 جنگ نهروان


و الله لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة.

(نهج البلاغهـكلام 58)

پس از آنكه على عليه السلام در اواخر صفر سال 38 از صفين بكوفه مراجعت فرمود تا روز شهادت آنحضرت مدت دو سال و چند ماه فاصله بود ولى اين مدت كوتاه بقدرى در آزردگى خاطر مبارك على عليه السلام مؤثر واقع شد كه شرح آن قابل تقرير نميباشد،شكست‏هاى پى در پى از همه طرف روح آن بزرگوار را آزرده و قلبش را رنجه كرد.

تأثر و رنج على (ع) از معاويه و حيله‏گريهاى عمرو عاص نبود بلكه رنج و تأسف او از بيوفائى و احمقى و خونسردى لشگريان خود بود و ميفرمود:

من از بيگانگان هرگز ننالم‏
كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد

على عليه السلام بقدرى از لا قيدى و بيشرمى كوفى‏ها متأثر بود كه چند مرتبه آرزوى مرگ نمود تا بلكه از شر اين قوم متلون و سست عنصر رهائى يابد،در يكى از خطبه‏هاى خود ضمن مذمت اصحابش فرمايد:

و الله ان جائنى الموت و لياتينى فليفرقن بينى و بينكم لتجدننى لصحبتكم قاليا.

(بخدا سوگند اگر مرگ بسراغ من آيد و البته خواهد آمد و ميان من و شماتفرقه و جدائى اندازد مرا خواهيد ديد كه نسبت بمصاحبت شما بغض و كراهت دارم.)

پيشنهاد عمرو عاص در صفين موقع بلند كردن قرآنها با نيزه درباره حكميت ميان متخاصمين اختلاف بزرگى در ميان عساكر عراق بوجود آورد كه ميتوان آنرا علت العلل شكستهاى بعدى على عليه السلام دانست.

اختلاف على عليه السلام و معاويه در امر خلافت بحكميت رجوع شد و عليرغم عقيده على عليه السلام از طرف آنحضرت ابوموسى اشعرى انتخاب گرديد،ولى پس از عقد قرار داد صلح گروهى از سپاه على عليه السلام گفتند تكليف كشته‏شدگان چيست؟و بآنحضرت اعتراض كردند كه ما حكم خدا را خواستيم نه حكميت ابوموسى و عمرو عاص را حتى چند نفرى بمخالفت هر دو سپاه برخاستند.

اين قبيل اشخاص را عقيده بر اين بود كه على عليه السلام و معاويه هر دو باطلند و حكم مخصوص خدا است و در نتيجه اين عقيده و فكر موقع مراجعت از صفين بكوفه در حدود دوازده هزار تن از سپاه على عليه السلام جدا شده و با بقيه سپاهيان آنحضرت مشاجره كرده و همديگر را تكفير مينمودند و پس از ورود بكوفه اين گروه تحت فرماندهى عبد الله بن وهب بحروراء رفته و از سپاهيان على عليه السلام كناره‏گيرى نمودند!

شعار اين عده كه خوارج ناميده ميشدند اين بود كه:لا حكم الا لله.اين گروه بظاهر عباد و زاهد بودند و پيشانى آنها از كثرت سجود پينه بسته بود ولى در اثر حماقت و اشتباه نميدانستند كه چه ميكنند،على عليه السلام درباره آنان فرمود اينها حق را در ظلمات باطل ميجويند !

اين گروه نميدانستند قرآن كه آنها حكومت آنرا خواهانند از كاغذ و مركب بوجود آمده است كس ديگرى كه احاطه كامل باحكام آن داشته باشد لازم است تا حكم خدا را از آن استخراج كند،بعقيده مسلمين عراق آنكس على عليه السلام بود كه در واقع قرآن ناطق بشمار ميرفت ولى معاويه و طرفدارانش زير بار نميرفتند و در نتيجه عمرو عاص و ابوموسى را براى اينكار انتخاب كردند كه هيچيك چنين صلاحيتى را نداشتند.على عليه السلام عبد الله بن عباس را بسوى آنها فرستاد تا آنها را متوجه خبط و اشتباهشان سازد ولى آن فرقه گمراه از رأى و عقيده خود منصرف نشدند و مهمترين ايراد و اعتراض آنها اين بود كه چرا على با شاميان جنگيد ولى از غارت اموال آنها جلوگيرى نمود؟و ثانيا ما حكميت قرآن را خواسته بوديم چرا بحكميت ابوموسى و عمرو عاص تن داد؟ثالثا در صلحنامه چرا نام خود را با امير المؤمنين شروع نكرد و اين امر ميرساند كه خود على نيز بخلافت خود يقين نداشت و در اينصورت تكليف قربانيان اين جنگ چه خواهد بود؟

على عليه السلام خود بسوى آنها رفت و آنان را نصيحت كرد و فرمود من هم مثل شما خواهان اجراى حكم قرآن هستم و براى همين منظور با معاويه جنگ ميكردم و خود شما ديديد كه من با متاركه جنگ و انتخاب ابوموسى بحكميت مخالف بودم ولى در اثر فشار و اصرار خود شما جنگ خاتمه يافت و ابوموسى را هم عليرغم عقيده من خودتان براى حكميت انتخاب كرديد و اكنون هم ما بر سر رأى اولى هستيم و در صدد حمله مجدد بشام ميباشيم پس شما هم ما را كمك كنيد .

خوارج در پاسخ گفتند تو و ما كافر شده بوديم ما توبه كرديم ولى تو بهمان حال باقى مانده‏اى اول بايد تو هم توبه كنى آنگاه ما هم مجددا ترا يارى ميكنيم!!

اين گروه بهمه بد ميگفتند و شعارشان فقط تلاوت آيه:

و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون (1) .بود اما نميدانستند آنكس كه بما انزل الله بايد حكم كند على عليه السلام است.

چون على عليه السلام از هدايت آنها مأيوس شد چشم از كمك و يارى آنها پوشيد و در صدد تهيه سپاه بمنظور حمله بشام بر آمد.

در خلال اينمدت حوادث ديگر نيز رخ داد كه هر يك بنوبه خود باعث شكست عراقيها و موجب تأسف و اندوه على عليه السلام گرديد.

معاويه كه از رأى حكميت دلى شادان و خاطرى خرسند داشت روز بروز در تحكيم موقعيت خود كوشش ميكرد و قلمرو حكومتش را توسعه ميداد و چون ازاوضاع عراق و اختلاف و پراكندگى سپاهيان على عليه السلام اطلاع حاصل كرد در صدد بر آمد كه زمينه را براى حمله بعراق نيز آماده نمايد!

ضحاك بن قيس را با عده‏اى در حدود چهار هزار نفر مأموريت داد كه دستبردى بخاك عراق بزند و تا جائيكه مقدور باشد از مردم عراق كشته و اموالشان را چپاول نمايد و چنانچه بحمله متقابله بر خورد نمايد عقب نشينى كرده و خود را بشام رساند و مقصود معاويه از اين عمل ترسانيدن عراقيها و نشان دادن ضرب شست بآنها بود كه در آتيه بفكر حمله بشام نيفتند!

ضحاك كه مردى پليد و خونخوار بود دستور معاويه را بطور كامل اجرا نمود و خود را بمرز عراق رسانيد و بقتل غارت مشغول گرديد از جمله عمرو بن عميس (برادر زاده عبد الله بن مسعود) را كشته و گروهى از همراهان او را گردن زد چون اين خبر در كوفه بعلى عليه السلام رسيد در حاليكه از شدت خشم بر خود ميلرزيد بالاى منبر رفت و مردم سست عنصر و بيحال كوفه را مخاطب ساخته و فرمود:اى اهل كوفه اگر در راه خدا كار ميكنيد بسوى عمرو بن عميس بشتابيد كه از همكيشان شما گروهى كشته شده و جمعى نيز مجروح گشته‏اند،برويد با دشمنان پيكار كنيد و بيگانه را از حريم ديار خود باز گردانيد (چون از مردم ضعف و سستى ديد فرمود) اى گروه سست پيمان و بى حميت دوست داشتم كه بجاى هشت تن از شما يك تن از لشگريان معاويه را داشتم،بخدا سوگند حاضر بملاقات پروردگارم (مرگ) هستم تا براى هميشه از ديدار شما آسوده باشم،بمن خبر رسيده است كه معاويه ضحاك بن قيس را براى قتل و غارت فرستاده و آن خونخوار فرو مايه هم عده‏اى از برادران شما را كشته و اموالشان را نيز تاراج كرده است در حاليكه شما در خانه‏هاى خود نشسته و براى دفاع از حريم خانه خود از جاى حركت نميكنيد (2) !

على عليه السلام حجر بن عدى را بتعقيب ضحاك فرستاد،ضحاك چندى در برابر حملات كوفيان مقاومت نمود ولى پس از آنكه نوزده نفر از سربازانش كشته شدند شبانه فرار كرده و راه شام در پيش گرفت.همچنين بسر بن ارطاة (همان فرد پليدى كه در جنگ صفين به پيروى از عمرو عاص با نمايان ساختن عورت خود از دم شمشير على عليه السلام جان سالم بدر برد) بدستور معاويه با گروه كثيرى به حجاز و يمن يورش برد و ضمن كشتن جمعى از شيعيان على عليه السلام و غارت اموال آنان بشام بازگشت،در آنموقع عبيد الله بن عباس از جانب على عليه السلام والى يمن بود چون احساس كرد در برابر بسر ياراى مقاومت ندارد عمرو بن اراكه را بجاى خود گذاشت و خود از يمن خارج شد و رو بسوى كوفه نهاد،بسر پس از وارد شدن به يمن شروع بقتل و غارت نمود و عمرو بن اراكه را نيز بقتل رسانده و دو طفل خردسال عبيد الله را سربريد بطوريكه مادرشان از مشاهده آنحال اختلال حواس پيدا نمود و ديوانه شد.

چون على عليه السلام از قتل و غارت بسر خبر يافت ضمن نكوهش كوفيان حارثة بن قدامه را كه خود نيز داوطلب بود با دو هزار سوار بمقابله بسر فرستاد،بسر وقتى شنيد حارثة بتعقيب او ميآيد از ترس حارثه فرار كرد و خود را بشام رسانيد (3) .

و باز معاويه يكى ديگر از سرداران خود را بنام سفيان بن عوف با ششهزار نفر جهت قتل و غارت و توليد آشوب بعراق فرستاد و سفيان وارد شهر انبار (از شهرهاى قديمى عراق) شد و حسان بن حسان بكرى حاكم آنجا را كشته و مشغول قتل و غارت گرديد حتى بعضى از لشگريانش زر و زيور زنها را نيز از دست و گردن آنها گشوده و به يغما بردند،و همه اين گرفتاريها نتيجه عدم توجه كوفيان بدستورات على عليه السلام بود و چون آنحضرت از اين قضيه آگاهى يافت فراز منبر رفت و ضمن ايراد خطبه‏اى چنين فرمود:

بمن خبر رسيده است كه بدستور معاويه بشهر انبار شبيخون زده‏اند و حاكم آنجا را كشته و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانيده‏اند و يكى از لشگريان آنها بر يك زن مسلمان و يك زن كافره ذميه وارد شده و خلخال و دست‏بند و گردن‏بند و گوشواره‏هاى او را در آورده است و آن زن بعلت اينكه نميتوانسته او را از خود دور كند گريه و زارى كرده و از خويشان خود كمك طلبيده است،و دشمنان با غنيمت‏و دارائى بسيار بشام باز گشته‏اند،اگر مرد مسلمانى از شنيدن اين واقعه در اثر حزن و اندوه بميرد بر او ملامت نيست بلكه بنزد من هم بمردن سزاوار است.

وقتيكه شما را در تابستان بجنگ دشمنان خواندم گفتيد حالا هوا گرم است ما را مهلت ده تا شدت گرما شكسته شود و چون در زمستان دعوت نمودم گفتيد اينروزها هوا سرد است و بما مهلت ده تا سرما برطرف گردد،شما كه عذر و بهانه آورده از گرما و سرما فرار ميكنيد بخدا سوگند در ميدان جنگ از شمشير زودتر فرار خواهيد نمود!يا اشباه الرجال و لا رجالـاى مرد نماهاى نامرد و اى كسانيكه عقل شما مانند عقل بچه‏ها و فكرتان چون انديشه زنهاى تازه بحجله رفته است!

اى كاش شما را نميديدم و نميشناختم كه نتيجه شناختن شما پشيمانى و غم و اندوه ميباشد .

قاتلكم الله لقد ملاتم قلبى قيحا و شحنتم صدرى غيظا و جرعتمونى نعب التهمام انفاسا.

خداوند شما را بكشد كه دل مرا بسيار چركين كرده و سينه‏ام را از خشم آكنده ساختيد و در هر نفس جام غم و اندوه را پياپى جرعه جرعه در گلويم ريختيد و بسبب نافرمانى،رأى و تدبيرم را تباه ساختيد (4) .

علاوه بر اين قضايا،حوادث ديگرى هم بشرح زير رخ داد كه باعث شكست عراقيها و موجب اندوه و رنج على عليه السلام گرديد:

قيس بن سعد كه در اوائل خلافت على عليه السلام بحكومت مصر منصوب شده بود در جنگ صفين براى فرماندهى يكى از واحدهاى رزمى احضار گرديده و بجاى وى محمد بن ابى بكر عازم مصر شده بود.

محمد در مصر مشغول حل و فصل امور بود كه معاويه از كار حكميت فراغت يافت و چون حكومت مصر را بعمرو عاص وعده داده بود ناچار در صدد اشغال آن كشور برآمد.براى اين منظور عده‏اى را بفرماندهى معاوية بن خديج براى حمله بمصر روانه ساخت،عمرو عاص نيز مانند سابق حيله و نيرنگ خود را بكار برد و در داخل آن كشور مردم را عليه محمد شورانيد.

محمد در برابر معاويه شكست خورد و قضايا را بعلى عليه السلام اطلاع داد و از وى كمك خواست.

على عليه السلام مالك اشتر را كه حاكم ايالت جزيره بود احضار نمود و سپس او را روانه مصر ساخت و محمد را نزد خود خواند تا كار ديگرى باو رجوع فرمايد زيرا مصر حاكمى مثل مالك ميخواست تا نيرنگ‏هاى معاويه و عمرو عاص را با شمشير پاسخ دهد.

مالك اشتر در ذيقعده سال 38 از كوفه خارج شد و راه مصر را در پيش گرفت،در بين راه مردى پست فطرت با وضع رقت بارى خود را بحضور مالك رسانيد،مالك اشتر كه بپيروى از على عليه السلام هميشه غريب نواز و نسبت بفقراء متفقد بود پرسيد كيستى و از كجا ميآئى؟

آنمرد گفت اسمم نافع است و در مدينه غلام عمر بن خطاب بودم و اكنون آزاد هستم و چون در مدينه بمن سخت ميگذشت لذا از آن شهر خارج شده‏ام و خيال رفتن بمصر را دارم تا در آنجا كارى پيدا كنم (5) !

مالك گفت اگر مايل باشى و نزد من بمانى من پوشاك و خوراك ترا تأمين ميكنم،نافع گفت چه سعادتى بهتر از اين البته كه ميمانم،مالك اين مرد را نيز جزو لشگريانش همراه خود برد .

پس از طى مسافتى بشهر قلزم رسيدند كه تا مصر سه روز راه فاصله داشت،شب را در آنجا بيتوته نموده و صبح كه براه افتادند نافع بد طينت يك ليوان شربت از عسل درست كرد و مقدارى سم در آن ريخت و پيش مالك برد.

مالك كه در اين چند روز خدمتگزارى اين غلام را بيشائبه ديده بود ليوان شربت را سر كشيد و لشگريانش را حركت داد و پس از چند ساعت راه‏پيمائى آثارانقلاب در قيافه مالك نمايان شد و رفته رفته حالش بهم خورد و از پشت زين بر زمين افتاد.

لشگريان مالك پيش دويدند و بدرمانش پرداختند اما سمى كه در شربت ريخته شده بود اثر خود را بخشيد و همراهان او را متوجه قضيه نمود و هر چه دنبال نافع گشتند او را پيدا نكردند،مالك پس از چند لحظه ديده از جهان فرو بست و بسراى جاويدان شتافت و اطرافيانش با جنازه مالك بقلزم مراجعت نمودند.

نافع پس از خوراندن شربت بمالك از قلزم فرار كرده و پيش معاويه رفته بود هنگاميكه اين خبر بمعاويه رسيد بسيار خوشحال و مسرور شد و شاميان را نويد داد كه ديگر حمله على بشما عملى نخواهد شد زيرا پشت و پناه على عليه السلام مالك بود و نافع را نيز بسيار نوازش كرد و مردم شام را كه از شمشير مالك داغى بر دل و كينه‏اى در خاطر داشتند اجازت داد تا آنروز را جشن گيرند.

از آنسو چون اين خبر بگوش على عليه السلام رسيد بسيار متأثر و اندوهگين شد بطوريكه از ته دل گريه را سر داد و فرمود مرگ مالك اشتر فاجعه بزرگى است ديگر نظير مالك را نخواهيم ديد مالك مانند شيرى بود كه از صداى او زهره دشمنان آب ميشد و همچنان كه ملول و محزون بود فرمود:

مالك و ما مالك لو كان جبلا لكان فندا لا يرتقيه الحافر و لا يرقى عليه الطائر اما و الله هلاكه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق لا ارى مثله بعده ابدا.

مالك چه كسى بود مالك اگر كوهى بود كوه بزرگ و بلندى بود كه نه رونده‏اى بقله آن ميتوانست پاى نهد و نه پرنده‏اى ميتوانست بر فراز آن پرواز كند،سوگند بخدا كه شهادت او اهل شام و مغرب را عزيز كرد و مردم عراق و مشرق را خوار نمود و از اين پس مانند مالك را هرگز نخواهيم ديد (6) .

على عليه السلام مجددا حكومت مصر را به محمد بن ابى بكر سپرد و او را از جريان شهادت مالك آگاه گردانيد،ولى معاويه و عمرو عاص دست از كينهـتوزى و نيرنگ بازى بر نميداشتند و چند مرتبه بوسيله نامه محمد را تطميع و تهديدكردند و هر دفعه محمد بآنها صريحا جواب منفى داد و فداكارى و خلوص خود را نسبت بعلى عليه السلام بدانها گوشزد كرد.معاويه چون از تطميع محمد مأيوس شد در صدد ايذاء او بر آمد و بمكروفسون عمرو عاص توانست مردم مصر را عليه محمد بشوراند.

محمد اوضاع آشفته مصر را در اثر تحريكات معاويه باطلاع على عليه السلام رسانيد و آنحضرت عين نامه او را در مسجد باهل كوفه قرائت فرموده و بار ديگر آنها را بسستى و لا قيدى مذمت كرد و تمام اين شكست‏ها را كه پى در پى اتفاق ميافتاد نتيجه بى حالى و بيغيرتى كوفى‏ها دانست و پس از مذمت آنها دو هزار نفر بفرماندهى مالك بن كعب بكمك محمد فرستاد ولى محمد در خلال اينمدت با عده معدودى كه طرفدار او بودند با معاوية بن خديج سرگرم رزم بود و بالاخره اطرافيانش شكست خوردند و خود نيز بدرجه شهادت رسيد.

على عليه السلام هنوز براى شهادت مالك اشتر عزا دار و اندوهگين بود كه خبر سقوط مصر و شهادت محمد بحضرتش رسيد اين خبر آن بزرگوار را بيش از پيش در غم و اندوه فرو برد و با چشمان اشگ آلود فرمود:همانقدر كه مردم نانجيب شام از شهادت مالك و محمد خرسند هستند اندوه و تأسف ما در اين ماجرا بيشتر از شادى آنها است.

بارى نظير اينگونه اتفاقات پى در پى در گوشه و كنار رخ ميداد و هر يك بنوبه خود موجب حسرت و اندوه ميگشت من جمله حاكم بصره نيز بدسايس معاويه از اطاعت على عليه السلام سرپيچى كرده و براى تسخير مكه نيرو ميفرستاد.

روز بروز اوضاع مسلمين حقيقى كه تعداد آنها خيلى كم بود وخيمتر ميشد و نصايح على عليه السلام نيز براى تحريك آنها بمنظور دفاع از شهرها و خاموش كردن اين آشفتگى‏ها مؤثر واقع نميگرديد.

پس از مراجعت از صفين قريب دو سال اين نابسامانيها ادامه داشت تا اينكه در سال چهلم هجرت على عليه السلام با ايراد چند خطابه آتشين كه حاكى از التهاب درون و اندوه خاطر او بود مردم افسرده و سست عهد كوفه را مجددا به جنبش آوردو فرماندهان و سرداران نيز با اينكه بمرور زمان خوى سلحشورى را كم كم از دست داده بودند در مقابل تهييج و تحريض على عليه السلام كه خود فرماندهى كل را بعهده داشت از جاى بر خواستند و مردم را براى يك حمله قطعى و نهائى بمتصرفات معاويه بسيج كردند.

عده‏اى كه بسيج شده بود در حدود بيست هزار بود كه بفرمان على عليه السلام در نخيله اردو زده و براى بازديد آنحضرت حاضر شدند،على عليه السلام بفرمانداران و حكام خود نيز دستور كتبى داد كه قشون ولايات را تجهيز كنند و براى حركت بسوى شام به نخيله اعزام دارند و پيش از حركت از كوفه طرح كلى راه پيمائى و جزئيات آن همچنين اجراى قطعى و دقيق آنها بصورت چند دستور نظامى و ادارى بعموم فرماندهان زير دست ابلاغ گرديد.

ولى در اينموقع حادثه ديگرى رخ داد كه مسير تاريخ مسلمين را عوض نمود و اجراى نقشه آنانرا عقيم گردانيد.فرقه خوارج كه بشرح حال آنها سابقا اشاره گرديد بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى فتنه و فساد راه انداختند و همان عقيده سابق خود را مجددا تكرار كردند.

موضوع فتنه خوارج در شوراى نظامى كه از فرماندهان سپاه على عليه السلام در حضور آنحضرت تشكيل يافته بود مطرح گرديد و چنين نتيجه گرفته شد كه اگر سپاه على عليه السلام بمنظور حمله بشام از كوفه خارج شود مسلما گروه خوارج آن شهر را اشغال خواهند نمود و در اينصورت سپاهيان على عليه السلام بايد در دو جبهه داخل و خارج بجنگ و قتال برخيزند پس مصلحت در آنست كه پيش از حركت بشام ابتدا كار را با خوارج يكسره كنند و سپس با خاطرى آسوده بسوى شام رهسپار شوند.

از آنجائيكه على عليه السلام هميشه از خونريزى و كشتار امتناع ميكرد براى آخرين بار بوسيله نامه‏اى خوارج را نصيحت كرد آنها را براى احقاق حق و مبارزه با معاويه بكمك خود دعوت فرمود.

عبد الله راسبى نامه على عليه السلام را خواند و شفاها بحامل نامه گفت كه ازقول ما بعلى بگو تو كافرى اول بايد توبه كنى آنگاه ما را بكمك خود دعوت كنى!!سپس دستور داد كه تمام خوارج بسوى نهروان عزيمت كنند.

تجمع اين عده در نهروان بصورت يك پادگان در آمد و طرفداران اين عقيده نيز از اطراف بدانجا آمده و روز بروز بر تعدادشان افزوده گرديد بطورى كه بالغ بر دوازده هزار نفر فرقه آنها را تشكيل ميداد.

على عليه السلام نيز از پادگان نخيله كه قصد عزيمت بشام را داشت مسير خود را عوض كرده به نهروان آمد.

موقعيكه على عليه السلام با سپاهيان خود به نهروان رسيد فرقه خوارج هماهنگ شده و گفتند :لا حكم الا لله و لو كره المشركون.

على عليه السلام در عين حال كه با اين جماعت خشمگين بود نسبت بآنها اظهار تأسف و دلسوزى هم ميكرد زيرا آنها در عقيده‏اى كه داشتند اشتباه ميكردند و متوجه آن اشتباه هم نميشدند .

على عليه السلام در مقابل صفوف خوارج ايستاد و براى اتمام حجت با فرمانده آنها عبد الله راسبى صحبت كرد و سپس تمام خوارج را مخاطب ساخته و با منطق قوى و كلام شيوا آنها را باشتباهشان معترف ساخت و حقانيت خود را ثابت نمود در اينحال همهمه خوارج بلند شد و التماس توبه نمودند على عليه السلام فرمود پرچم سفيدى در كنار نهروان بزنند و توبه كنندگان خوارج زير آن جمع گردند.

تقريبا دو ثلث خوارج بظاهر توبه نموده و در كنار پرچم سفيد قرار گرفتند،على عليه السلام نيز آنها را از جنگ معاف فرمود ولى بقيه خوارج كه چهار هزار نفر بودند بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى جدا سر قول خود ايستادگى كردند على عليه السلام نيز ناچار با آنها به پيكار و قتال پرداخت.

پيش از شروع جنگ براى تقويت روحيه مسلمين كه در اثر مرور زمان و قتل و غارت چريكهاى معاويه پايه ايمان و جنگجوئى آنها ضعيف شده بود على عليه السلام فرمود كه از تمام اين خوارج كمتر از ده نفر زنده خواهند ماند همچنانكه از شما كمتر از ده نفر شهيد خواهند شد و اين فرمايش امام يكى از معجزات آنحضرت‏است كه پيش از وقوع حادثه از كيفيت آن خبر داده و جريان امر كاملا صحيح و منطبق با واقعيت بوده است!

بارى جنگ شروع شد و طولى نكشيد كه آنگروه گمراه مقتول و نه نفر نيز از آنان فرار كردند و هفت نفر هم از سپاه على عليه السلام بدرجه شهادت نائل آمده بودند و بدين ترتيب پيش بينى آنحضرت صد در صد صورت واقع بخود گرفت و پس از خاتمه جنگ بكوفه مراجعت نمودند،از جمله فراريان خوارج عبد الرحمن بن ملجم از قبيله مراد بود كه بمكه گريخته بود (7) .

پى‏نوشتها

(1) سوره مائده آيه .44

(2) ارشاد مفيد جلد 1 باب سيم فصل 38 با تلخيص و نقل بمعنى.

(3) ناسخ التواريخ كتاب خوارج ص .643

(4) نهج البلاغه از خطبه .27

(5) نافع غلام عثمان بود براى اينكه مالك او را نشناسد خود را غلام عمر معرفى كرد.

(6) ناسخ التواريخ كتاب خوارج ص .521

(7) ـابن ملجم مرادى گمنام بود هنگاميكه على عليه السلام كوفيان را براى جنگ صفين بسيج ميكرد چشمش بوى افتاد و طبق علائمى كه درباره قاتل خود از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيده بود او را شناخت و فرمود:تو عبد الرحمن بن ملجم هستى؟عرض كرد بلى يا امير المؤمنين !

على عليه السلام رو بحاضرين كرد و يكمصرع از شعر عمرو بن معد يكرب را خواند:اريد حياته (حبائه) و يريد قتلى!يعنى من حيات او (يا عطيه براى او) ميخواهم و او قتل مرا ميخواهد !عرض كردند دستور فرمائيد او را بكشيم،على عليه السلام فرمود مگر ميشود قبل از جنايت قصاص كرد؟

 

جهت ايجاد ارتباط کد زير را 

در سايت خود کپي کنيد باتشکر

 

 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : دو شنبه 17 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

برمکیان

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
 

بَرمَکیان یا فرزندان برمک(بر گرفته از واژه سنسکریت پاراماکا प्रमुख، که درعربی برمک شده) از خاندان‌های ایرانی بودند که در دستگاه خلیفه‌گری عباسیان به قدرت فراوان رسیدند. تبار ایشان به گردانندگان بودایی معبد نوبهار در بلخ می‌رسید. برمکیان سرانجام به دست خود عباسیان نابود شدند[۱].

نام آورترین این خاندان خالد پسر برمک و فرزندش یحیی پسر خالد برمک بودند که در سده هشتم میلادی در شهر بغداد اعتبار بسیار یافته بودند. ترجمه بخش بسیار مهمی از آثار ایرانی و حتی یونانی به زبان عربی یعنی در آغاز، نهضت ترجمه مرهون کوشش‌های برمکیان بود. در زمان هارون الرشید عباسی، تمام آنها را نابود کردند زیرا اداره بیش تر امور کشور دست آنان بود و فقط شاه یک مقام تشریفاتی داشت.

 

 

پیدایش

پدر خالد برمکی که برمک نام داشته پزشکی زبردست بوده و فرزند بیمار عبدالملک بن مروان خلیفه اموی را درمان نموده بود[۲].

پایه گذاری قدرت برمکیان به دست خالد بن برمک صورت پذیرفت. وی که در سال‌های قیام خراسانیان علیه امویان، با عنوان فرماندهی در ارتش ابومسلم خدمت می‌کرد پس از پیروزی، به تشکیلات عباسیان وارد شد و به سرعت نمو یافت و پس از مدتی، وزارت و تصدی دیوان خراج نخستین خلیفه عباسی سفاح را برعهده گرفت و البته طرف مشورت منصور عباسی در بنا نهادن شهر بغداد هم بود.

حکمرانی

اوج اقتدار خاندان برمک با انتخاب یحیی پسر خالد به کتابت و وزارت هارون در سال ۱۶۲ آغاز شد. در سال ۱۶۹ و به هنگام یکه مهدی عباسی، هارون را به فرمانروایی تمامی سرزمین‌های غربی قلمرو خویش برگزید، تمام امور این منطقه در دستان یحیی قرار گرفت و البته این یحیی بود که از استعفای هارون از جانشینی خلیفه به سود فرزند هادی، خلیفه عباسی، جلوگیری کرد و تا انجا بر این امر پافشرد که در سال ۱۷۰ هارون را بر تخت خلیفه گری نشاند [۳].

سقوط برمکیان

یکی از دلایل کشتار برمیکیان رشک و حسد خلیفه. جانشینان وی و کسان فروتر از آنها بوده‌است. خلیفه که از قدرت برمیکان هراسناک شده بود، تحت تاثیر بدگویی‌های اطرافیان قرار گرفته و دستور به کشتار برمکیان می‌دهد. تمام مشاغل مهم دولتی در دست اطرافیان یحیی بود و همیشه بیست وپنج نفر از برمکیان مهمترین مشاغل لشکری و کشوری را بعهده داشتند. شاهان دیگر کشورها برای آنها هدایایی می‌فرستادند و احترامی که برای آنها قایل بودند برای خلیفه معمول نمی‌داشتند و این موجب تحقیر هارون می‌گردید.

اقتدار برمکیان در واقع نمایش قدرت و نفوذ عنصر ایرانی در دستگاه خلافت عباسی بود و این چیزی نبود که اعراب و شخص خلیفه آن را بر تابند. اشراف عرب و شخص خلیفه که از واگذاردن تمام قدرت به برمکیان پشیمان گشته بود از انان بیمناک و برای مقابله با این نفوذ، دست به کار شدند و در صدد محو آنان بر امدند. چنانکه یعقوبی از تدارک چهارساله هارون برای انجام کودتایش علیه خاندان برمکی سخن می‌گوید[۴]. از اشراف عرب نیز فضل بن ربیع و اسماعیل بن صبیح، در این توطئه نقش اصلی را ایفا نمودند و با بدگویی‌های مداوم و دسیسه چینی‌های مکرر بر ضد برمکیان، زمینه‌های روانی لازم را برای سرنگونی آنان فراهم ساختند.

بنا به روایتی فضل بن ربیع افرادی از خدمتکاران درون منزل جعفر بن یحیی را به عنوان جاسوس به خدمت خود در آورده بود و از طریق انان به گرداوری خبر از کار برمکیان می‌پرداخت [۴].

در کنار علت اصلی که همان درگیری دیرینه دو عنصر ایرانی و عرب بود، دو اتهام بزرگ برای نابودی برمکیان به انان نسبت داده شد. نخست پیوند انان با زندیقان و دوستیشان با ملحدان و دیگری گرایش انان به سوی علویان، و البته ازاد سازی یحیی بن عبدالله علوی که شورش او در طبرستان مدتها خواب را از چشمان هارون ربوده بود به دست جعفر بن یحیی برمکی، بهانه و دستاویز لازم را برای هارون فراهم ساخت تا از فرصت سود جسته و بهره کافی برد و بدین ترتیب بود که در سال ۱۸۷ با برگرفتن سر جعفر، تصفیه برمکیان اغاز شد و برای همیشه انان از مدیریت اداری – نظامی – سیاسی خلافت عباسی بر کنار زده شدند.

مسعودی در کتاب مروج الذهب ماجرای قتل جعفر را چنین بیان می‌کند:

خلیفه پس از آنکه روز را در عیش و عشرت بپایان رسانید خواجه خود یاسر را احضار و به او گفت حالا میروی نزد جعفر و در هر وضعیتی که باشد سر او را می بری و برای من می‌آوری. یاسر که فوق العاده متعجب شده بود اول از انجام ماموریت طفره رفت ولی در برابر دستور موکد هارون برای انجام ماموریت رفت و جعفر را دید که بزمی آراسته و وی را خواند و دستور خلیفه را اعلام کرد. جعفر گفت خلیفه شوخی کرده‌است ولی یاسر قبول نکرد. گفت شاید مست بوده یاسر باز هم قبول نکرد. جعفر به یاسر گفت بپاس محبتهائی که بتو کرده‌ام بازگرد و به خلیفه بگو امرش را اجرا کردی اگر متاثر شد جان مرا خریده‌ای و اگر تاثری نیافت فردا امرش را اجرا کن. یاسر گفت ای کاری غیرممکن است. جعفر گفت من بهمراه تو میآیم و می‌ایستم که جواب خلیفه را بشنوم یاسر پذیرفته و بر آن شیوه عمل کرد. هارون برآشفت و بوی گفت سربریده جعفر را بیاور چون سر جعفر را پیش خلیفه نهادند خطاب به سر جعفر گلایه‌های بسیار کرد و سپس دستور داد سر یاسر را نیز بزنند زیرا نمی‌تواند سر قاتل جعفر را ببیند. همان شب هارون تمامی خدمتکاران جعفر را نیز کشت و صبح به نماز رفت. هارون دستور داد خانه‌های برمکیان و متحدین و بستگان آنها محاصره کنند و هیچ کس موفق به فرار نشد و اموال برمکیان توقیف شد

.

 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
تاریخ : دو شنبه 17 آذر 1393
نویسنده : شایان *****میثاق

نادرشاه

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
 
Shir & Khorshid1.svg نادرشاه افشار Shir & Khorshid1.svg
Nader Shah Afshar.jpg
دوران ۱۱۱۴ تا ۱۱۲۶ خورشیدی
۱۱۴۸ تا ۱۱۶۰ (۱۲ سال)
نام کامل نادرقلی یا نَدَرقلی
لقب(ها) نادرقلی بیگ
تهماسبقلی خان
نایب‌السلطنه
نادر شاه
زادروز دوشنبه ۲ آذر ۱۰۶۷خورشیدی
۱۱۰۰ (قمری)
زادگاه ابیورد (درگز کنونی)
مرگ

بامداد یکشنبه ۱۱ جمادی‌الثانی ۱۱۶۰ قمری
۲۸ خرداد[۱] یا ۳۰ خرداد[۲] ۱۱۲۶ خورشیدی

(۶۰ سالگی)
محل مرگ قوچان (شمال خراسان)
آرامگاه مشهد
پیش از عادل‌شاه افشار
پس از شاه عباس سوم
همسران رضیه خانم
ستاره
و...
دودمان بنیانگذار سلسله افشاریه
پدر امامقلی
فرزندان رضاقلی میرزا
نصراللّه میرزا
و...
دین اسلام (تشیع)

نادرقلی ملقب به تهماسب‌قلی خان و نادر شاه افشار از ایل افشار خراسان از ۱۱۱۴ خورشیدی تا ۲۸ خرداد[۳] یا ۳۰ خرداد[۴] ۱۱۲۶ خورشیدی، پادشاه ایران و بنیانگذار دودمان افشاریه است. او از مشهورترین پادشاهان ایران، پس از اسلام است و بسیاری از مورخین او راقدرتمندترین پادشاه ایرانی بعد اسلام می‌دانند[نیازمند منبع] که سرکوب افغانها و بیرون راندن عثمانی و روسیه از کشور و تجدید استقلال ایران و نیز فتح هندوستان و ترکستان و جنگهای پیرزومندانه او سبب شهرت بسیارش گشت. به او در اروپا لقب «آخرین جهانگشای شرق»، «ناپلئون ایران» و «اسکندر دوم» نیز داده‌اند. شعر معروف نادر که در زمان تاجگذاری، دستور ضرب آن بر سکه هارا داد، به شرح زیر است:

سکه بر زر کرد نام سلطنت را در جهان * نادر ایران‌زمین و خسرو گیتی‌ستان

 

 

کودکی تا مشهور شدن در خراسان

نادر شاه افشار در سال ۱۰۶۷ در ایل افشار در درگز خراسان به دنیا آمد.

اَفشار یا اوشار یکی از ایل‌های بزرگ خراسان است[۵][۶][۷][۸][۹][۱۰] که در زمان شاه اسماعیل صفوی همراه با شش ایل بزرگ از آناتولی عثمانی به ایران آمدند و پایه‌های سلسله صفوی را بنیاد گذاردند. این ایل به دو شعبه بزرگ تقسیم می‌شد: یکی قاسملو و دیگری قرخلو؛ نادر شاه افشار از شعبه اخیر بود. طایفه قرخلو را شاه اسماعیل از آذربایجان به خراسان کوچاند و در شمال آن سرزمین، در نواحی ابیورد و درگز و باخرز تا حدود مرو مسکن داد؛ تا در برابر ازبکان و ترکمانان مهاجم سدی باشند. شمار زیادی از این ایلها در زمان شاه عباس اول در ایل شاهسون ادغام گشتند.[۱۱]

نام اصلی او «نادرقلی» بود و بنا به یک روایت غیرمستند، هنگامی که هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بود همراه با مادرش در یکی از یورشهای ازبک‌های خوارزم به اسارت آنها درآمد. او بعد از مدت کوتاهی از اسارت گریخت و به خراسان برگشت و در خدمت حکمران ابیورد، باباعلی بیگ بود. او گروه کوچکی را به دور خود جمع کرد و بعد از کنترل چند ناحیه خراسان، خود را «نادرقلی بیگ» نامید.[۱۲]

در این هنگام افغان‌ها به رهبری محمود افغان، اصفهان را تصرف کرده و شاه سلطان حسین صفوی را به قتل رسانده بودند. با سقوط اصفهان و قتل شاه سلطان حسین، پسر او به نام شاه تهماسب دوم صفوی که از اصفهان به قزوین گریخته بود، خود را در ۱۱۳۵ق پادشاه ایران خواند، ولی حکام نواحی گوناگون کشور حاضر به اطاعت از او نشدند.

پیوستن به تهماسب دوم و شکست اشرف افغان

محمود افغان نیز که تنها بر اصفهان و نواحی اطراف آن حکومت می‌کرد، کمی بعد به‌دست پسر عمویش به‌نام اشرف افغان در ۱۱۳۷ق به‌قتل رسید. همزمان با این اوضاع، نادر که از میزان نفوذ خاندان صفوی در میان مردم آگاه بود، به شاه تهماسب دوم پیوست و در ۱۱۳۹ق سردار سپاه او شد. سپس خراسان را به تصرف خود در آورد.[۱۳]

مالک بزرگ ملک محمود سیستانی (حاکم سیستان) تا حدی مانع قدرت‌گیری نادر شد، ولی نادر در سال ۱۱۳۷ ق. پشتیبانی شاه طهماسب دوم صفوی و فتحعلی‌خان قاجار (پسر شاه قلی خان قاجار و پدربزرگ آقا محمدخان قاجار) را جلب کرد و توانست ملک محمود را شکست دهد و حاکمیت شاه ایران را در خراسان برپا نماید. شاه تهماسب نیز، نادر قلی را والی خود در خراسان اعلام کرد و پس از آن نادر نام خود را به «طهماسب قلی» تغییر داد. سال بعد، او پس از سرکوب چند ایل ترک و کرد، به حکمرانی کامل خراسان رسید.

وی پس از آن، برای به‌قدرت رساندن شاه تهماسب با افغانها وارد جنگ شد. در ۱۷۲۹ رییس افغانها یعنی اشرف افغان را در مهماندوست در نزدیکی دامغان(طی نبرد دامغان) و سپس در مورچه خورت اصفهان و برای بار سوم در زرقان فارس شکست داد. او سپس در تعقیب اشرف، افغانستان را مورد تاخت و تاز قرار داد و قبایل این دیار را مطیع خود نمود. بدین ترتیب پس از هفت سال شورش افغان‌ها در ۱۱۴۲ق به پایان می‌رسد.

تاریخ ایران
تاریخ ایران
دوران باستان
نیا-ایلامی ۳۲۰۰–۲۷۰۰ پ.م.
عیلام ۲۷۰۰–۵۳۹ پ.م.
منائیان ۸۵۰–۶۱۶ پ.م.
 
شاهنشاهی
ماد ۶۷۸–۵۵۰ پ.م.
  (سکاها ۶۵۲–۶۲۵ پ.م.)
هخامنشیان ۵۵۰–۳۳۰ پ.م.
سلوکیان ۳۱۲–۶۳ پ.م.
اشکانیان ۲۴۷ پ.م.–۲۲۴ پس از میلاد
ساسانیان ۲۲۴–۶۵۱
 
سده‌های میانه
امویان ۶۶۱–۷۵۰
خلافت عباسیان ۷۵۰–۱۲۵۸
زیاریان
۹۲۸–۱۰۴۳
صفاریان
۸۶۷–۱۰۰۲
آل بویه
۹۳۴–۱۰۵۵
سامانیان
۸۷۵–۹۹۹
 
غزنویان ۹۶۳–۱۱۸۶
سلجوقیان ۱۰۳۷–۱۱۹۴
خوارزمشاهیان ۱۰۷۷–۱۲۳۱
ایلخانان ۱۲۵۶–۱۳۳۵
چوپانیان
۱۳۳۵–۱۳۵۷
مظفریان
۱۳۳۵–۱۳۹۳
جلایریان
۱۳۳۶–۱۴۳۲
سربداران
۱۳۳۷–۱۳۷۶
 
تیموریان ۱۳۷۰–۱۴۰۵
قراقویونلو
۱۴۰۶–۱۴۶۸
تیموریان
۱۴۰۵–۱۵۰۷
آق‌قویونلو
۱۴۶۸–۱۵۰۸
 
معاصر اولیه
صفویان ۱۵۰۱–۱۷۳۶
 
افشاریان ۱۷۳۶–۱۷۴۷
زندیان
۱۷۵۰–۱۷۹۴
افشاریان
۱۷۴۷–۱۷۹۶
 
 
قاجاریان ۱۷۹۶–۱۹۲۵
 
معاصر
دودمان پهلوی ۱۹۲۵–۱۹۷۹
دولت موقت ایران ۱۹۷۹–۱۹۸۰
جمهوری اسلامی ۱۹۸۰–امروز

نادر سپس با دشمنان خارجی وارد جنگ می‌شود و روسها را از شمال ایران می‌راند، اما در زمان جنگ با عثمانیها که غرب ایران را در اشغال داشتند، متوجه شورشی در شرق ایران شده و جنگ را نیمه کاره رها کرده و به آن سامان می‌رود. شاه تهماسب صفوی با توجه به قدرت و شهرت روزافزون نادر و به قصد اظهار وجود، دنباله جنگ وی را با عثمانیان به قصد بازپسگیری ایروان می‌گیرد، ولی به سختی شکست می‌خورد.

برکنار کردن تهماسب دوم و نایب‌السلطنگی

در سال ۱۱۴۵ق به دنبال قراردادی میان شاه تهماسب دوم و دولت عثمانی و در پی شکست ایران، گرجستان و ارمنستان در ازای تبریز به آن دولت وا گذار شد. نادر که خود این نواحی را به ایران بازگردانده بود، تهماسب را از سلطنت برکنار کرد و پسر خردسالش را با نام (شاه عباس سوم) به جانشینی برگزید و برای حفظ قدرت، خود را نایب‌السلطنه نامید.

نادر در عرض دو سال کل آذربایجان و گرجستان را از عثمانیان پس گرفت، عثمانیان را به سختی شکست داد[۱۴] و طبق قراردادی با روس‌ها در گنجه، ارتش روسیه را وادار به عقب نشینی از تمام مناطق ایران کرد[۱۵]

پادشاهی

در سال ۱۱۴۸ق نادر کلیه حکمرانان و کدخدایان ایران را (بالغ بر ۲۰٬۰۰۰ نفر[نیازمند منبع])در دشت مغان جمع کرد، در دشت مغان او اعلام کرد که وظایف خود را انجام داده و تصمیم به‌استراحت و کناره‌گیری از کارها دارد. بزرگان کشور که می‌دانستند او باطناً مایل به سلطنت است، وی را به سلطنت پذیرفتند. بدین ترتیب شاه عباس سوم صفوی از شاهی برکنار شد و حکومت سلسله افشار با پادشاهی نادر آغاز گردید. نادر اندکی بعد تاجگذاری نمود. شاعری به نام قوام الدین، ماده تاریخ تاجگذاری وی را «الخیر فی ماوقع» سرود که بر روی سکه‌های دوره افشاریه نیز منقوش گردید.[۱۶]

نادرشاه به مدت ۱۲ سال پادشاهی کرد و در این مدت دائماً به لشکرکشی به نواحی گوناگون مشغول بود. او در این زمان توانست بحرین، قندهار، خوارزم، بخارا و بسیاری نواحی دیگر را که برای سال‌ها از ایران جدا شده بودند، به ایران بازگرداند. مهم‌ترین فتح او فتح هندوستان بود.[۱۷]

تعقیب افغانها و حمله به هندوستان

 
نگاره نادرشاه و محمد شاه گورکانی

افغان‌های مخالف نادرشاه پس از فتح قندهار به دست نادر، به دهلی گریخته بودند. نادرشاه سه بار به پادشاه هند، محمد شاه گورکانی، اخطار نمود که نظامیان اشرف افغان (حدوداً ۸۰۰ نفر) را به ایران تحویل دهد. در پی عدم تحویل آنها، سپاه ایران از رود سند گذشت و در جنگ کَرنال هندی‌ها را شکست داد و دهلی را تصرف کرد. سپس ۸۰۰ افغان را در بازار دهلی دار زدند.[۱۸] نادر به رغم کمی سپاهیانش در مقابل لشکریان فیل سوار هندی، توانست با به‌کارگیری تاکتیک‌های نوین جنگی پیروز شود.

در جنگ کرنال در طی یک روز، بین بیست تا سی‌هزار شهروند هندی کشته شدند.[۱۹] به‌ناچار محمد شاه از نادر امان خواست. نادر در قبال گرفتن کلید خزانه سلطنتی هند عقب‌نشینی را پذیرفت و تاج پادشاهی هند را بر سر او باقی گذاشت و او را با تبر مقطوع‌النسل کرد.[۲۰] نادر با غنائم فراوان که از هند به چنگ آورده بود، به ایران بازگشت؛ غنائمی که نادر شاه به ایران آورد ده برابر بیشتر از بیشترین درآمد سالانه دوران صفوی برآورد شده‌است. در میان این غنائم، جواهراتی چون کوه نور و دریای نور و تخت طاووس شهرت دارند. میزان غنائم به حدی بود که نادر برای سه سال از گرفتن مالیات در ایران چشم پوشید.[۲۱]

با حمله نادر به هندوستان زمینه تضعیف و انقراض امپراتوری مغولی هند یا گورکانیان فراهم آمد و پس از مدتی دولت انگلستان توسط کمپانی هند شرقی بر این کشور استیلا یافت.

تغییر اخلاق نادر و ستمگری بر مردم ایران و مرگش

 
مقبرهٔ نادر شاه افشار

نادر شاه در اواخر عمر تغییر اخلاق داد و پسر خود رضاقلی میرزا را کور کرد. سپس از کار خود پشیمان شد و برخی از اطرافیان خود را که در این کار آنها را مقصر می‌دانست، کشت.

نادر برای تامین هزینه جنگ‌های خود مجبور بود تا مالیات‌های گزافی از مردم بگیرد، به همین دلیل شورش‌هایی در جای‌جای کشور روی می‌داد. زمانی که نادر برای رفع یکی از این شورش‌ها به خراسان رفته بود، جمعی از سردارانش به رهبری علی قلی خان شبانه به چادر وی حمله کردند و اور ا به قتل رساندند. به گفته لارنس لاکهارت مورخ انگلیسی ماجرا از این قرار بوده: نادر در ماه‌های پایانی عمر در اوج خشونت حکومت می‌کرد و به دلایلی چند به تمامی سردارانش سوءظن داشت. نادر شبی رئیس آنها را احضار کرد و چنین گفت: من از نگهبانان خود راضی نیستم و از وفا و دلیری شما آگاهم. حکم می‌کنم فردا صبح همه آنان را توقیف و زنجیر کنید و اگر کسی مقاومت کند ابقا نکنید. حیات من در خطر است و برای حفظ جان فقط به شما اعتماد دارم. نوکری گرجی این موضوع را به اطلاع سرداران نادر رساند و ایشان مصمم شدند تا دیر نشده، نادر را از میان بردارند. تا پاسی از شب رفت، مواضعین به خیمه چوکی، دختر محمدحسن‌خان قاجار، که نادر آن شب را در سراپرده او بود، رو آوردند. ترس به آنان چنان غلبه کرد که اکثرشان جرات ورود به خیمه را نکردند. فقط محمد خان قاجار، صالح خان و یک شخص متهور دیگر وارد شدند و چوکی تا متوجه آنها شد نادر را بیدار کرد. نادر خشمناک از جای برخاست و شمشیر کشید. پایش در ریسمان چادر گیر کرد و درافتاد. تا خواست برخیزد، صالح خان ضربتی وارد آورد و یک دست او را قطع کرد. سپس محمد خان قاجار سر نادر شاه را از تن جدا ساخت. (بامداد یکشنبه ۱۱ جمادی‌الثانی ۱۱۶۰ قمری/۲۸ خرداد ۱۱۲۶ خورشیدی[۲۲])

این گفته "لاکهارت" کم و بیش به همین صورت از قول جیمز فریزر انگلیسی که شخصاً نادرشاه را میشناخته و ماه‌ها همراه او بوده و "بازن" پزشک فرانسوی نادرشاه آورده شده‌است.[۲۳] پس از مرگ نادر شاه، بسیاری از فرزندان و خاندان وی توسط برادرزاده نادر، عادل‌شاه کشته شدند. علی قلی خان به حدی کینه قطع نسل نادر را به دل بسته بود که زنان نادر را که آبستن بودند هم کشت و از تمام اینان فقط فرزندش شاهرخ را زنده نگهداشت، چون وی از طرف مادر از صفویان بود و گفته‌اند از ابقای او منظورش این بود که شاید روزی مردم ایران خواستند که پادشاهی از نژاد صفوی داشته باشند.

 
شمشیر جواهرنشان نادر بخش کوچکی از جواهرات نادر که اکنون قسمتی از جواهرات بانک مرکزی ایران است.

ایران در دورهٔ نادرشاه

 
نادر شاه
 
قلمرو نادرشاه افشار

در زمانی که صفویان با شورش افغان‌ها از هم پاشیده بودند و کشور مورد تجاوز دشمنان داخلی و خارجی بود، عثمانی‌ها ازغرب و روس‌ها از شمال و اعراب از جنوب و ترکمانان از شرق به تاخت و تاز و قتل و غارت مشغول بودند، نادر وضعیت حاکمیت ایران را سامان داد.

در عهد نادر دشمنان و متجاوزان به کشور توسط وی سرکوب شدند و کشور اندکی از قدرت گذشته خویش را در حفاظت از مرزها و اعمال قدرت یک حکومت مقتدر مرکزی بر تمام وطن، بازیافت. ترکمانان وازبکان به ماوراءالنهر عقب‌نشینی کردند.

بناهایی که به دستور نادر در خراسان بنا شده‌اند، نظیر کلات نادری و کاخ خورشید از آثار مهم بازمانده از این دوران هستند.

در عهد او به سپاه و تأمین نیرو بسیار توجه می‌شد. نادر اقوام ایرانی را متحد و منسجم در زیر پرچم ایران درآورد و بار دیگر ایران قدرتمندترین کشور آسیا گشت. شهرها یا ولایات ایران در دوره نادر به شرح زیر بودند: آذربایجان، افغانستان، بلوچستان (پاکستانترکمنستان، گرجستان، داغستان، بحرین، قطر، کشمیر و غیره.[۲۴]

نادر از فرمانروایانی بود که برای آخرین بار ایران را به محدوده طبیعی فلات ایران رسانید و با تدارک کشتی‌های عظیم جنگی، کوشید تا استیلای حقوق تاریخی کشور را بر آب‌های شمال و جنوب تثبیت کند. نادر شاه در سال ۱۷۴۲ م. جان التون دریانورد بریتانیایی مقیم سن پطرزبورگ را به رغم کارشکنی روس‌ها و انگلیسی‌ها برای ساختن کشتی جنگی به خدمت گرفت. التون در ژانویهٔ ۱۷۴۳م با سمت دریاسالاری به ریاست کشتی‌سازی ایران منصوب و به" جمال بیگ" ملقب گردید. با وجود تمامی دشواری‌های اجرایی و سیاسی، با حمایت‌های نادر و تلاش‌های التون، نخستین ناو ایران مجهز به بیست عراده توپ به نام "نادرشاه" در کرانهٔ گیلان به آب انداخته شد. پس از آن به موجب فرمانی که پادشاه ایران صادر کرد، تمام کشتی‌های روسی موظف شدند به پرچم ناو جدید سلام دهند.[۲۵]

با افول دولت نادری، سرزمین پهناور فلات ایران که پس از مدت‌ها به زیر یک درفش درآمده و رنگ یگانگی پذیرفته بود، از هم پاشید.

جانشینان نادرشاه

 
نادر و فرزندانش

بعد از نادرشاه، کریمخان از سرداران نادر که از طایفه زند بود، به‌قدرت رسید و حکومت بازماندگان افشار محدود به‌خراسان شد و کریم خان این منطقه را به‌احترام نادر که او را ولی‌نعمت خود می‌دانست، در اختیار جانشینانش باقی گذاشت.

نادر زمینه را برای جانشینی مناسب از بین برده بود. او بسیاری از اطرافیان خود را از پای درآورد. پس از مرگ وی سرداران او نیز در گوشه و کنار علم استقلال بر افراشتند؛ کریمخان زند وکیل الرعایا در شیراز- احمدخان ابدالی در افغانستان- فتحعلی خان افشار ارشلو در آذربایجان و در شهر ارومیه[۲۶] - حسنعلی خان اردلان در کردستان و محمد حسن خان قاجار در مازندران شروع به حکومت کردند.

در خراسان نیز علیقلی‌خان افشار، برادرزاده نادر بسیاری از اولاد و خانواده نادر را قتل‌عام کرد و خود را «عادلشاه» نامید و شروع به حکومت کرد. وی که مردی خونریز و عیاش بود، محمدحسن خان قاجار را شکست داد و پسرش آقامحمد خان را مقطوع‌النسل کرد، اما سرانجام توسط برادر خود ابراهیم خان، کور و سپس کشته شد.

بزرگان افشار، نوه نادر به نام شاهرخ میرزا را به‌قدرت رساندند. او نیز یک سال بعد مخلوع و کور شد، اما دوباره به قدرت رسید، ولی این بار توسط شاه سلیمان ثانی (از خاندان صفوی که مورد احترام عموم بود) شکست خورد. شاهرخ نابینا چهل و هشت سال سلطنت کرد، اما فقط بر خراسان. پس از مرگ کریم خان، آقامحمدخان به قدرت رسید و به خراسان حمله کرد و شاهرخ را با شکنجه کشت. نادر میرزا فرزند شاهرخ، پدر پیر و نابینا را در دست آقامحمدخان رها کرد و به افغانستان گریخت و در زمان فتحعلی شاه ادعای سلطنت کرد که دستگیر و کور شد، زبانش را بریدند و او را کشتند و بدین ترتیب آخرین مدعی سلطنت از خاندان افشاریه از میان برداشته شد.


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: تاریخی , ,
آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید